آی شهدا

 

 

آی شهــدا با شـُمــایـَم !

نیروهای جامانـده در خاکریز دنیا ، از نـَفـَس افتـاده انـد...

 

سردار شهید حاج حسین املاکی



حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره شهید حسن املاکی فرمودند: قهرمان یعنی این! اینها از بین نمی‌روند. زنده‌اند، هم پیش خدا زنده‌اند، هم دردل ما زنده‌اند و هم در فضای زندگی و ذهنیت ما زنده‌اند.


به گزارش خیرگزاری فارس، شهید حسین املاکی، فرزند رحمت‌الله، در تاریخ 3 بهمن ماه سال 1341 در روستای «کولاک محله»، از توابع شهرستان لنگرود در استان گیلان به دنیا آمد. تقارن رو تولد وی با ایام عاشورای حسینی سبب شد تا نام «حسین» را برایش برگزینند.
حسین چهارمین فرزند خانواده بود و در همان ایام کودکی جهت فراگیری قرآن کریم به مکتب خانه رفت و خواندن قرآن را فراگرفت.

تحصیلات ابتدائی را در دبستان مصباح کومله به اتمام رسانید و تحصیلات دوره راهنمایی را در مدرسه دکتر معین آغاز و در کنار تحصیل در امور کشاورزی نیز به خانواده کمک می‌کرد.
پدرش در مورد خصوصیات اخلاقی وی در نوجوانی چنین می‌گوید: «پسری آرام بود و آزارش به کسی نمی‌رسید. درعین حال درس خوان و با انضباط بود و برای انجام فرائض یومیه به مسجد می‌رفت.»

حسین در سال‌های آخر دبیرستان با اهداف انقلابی امام(ره) آشنا شد و مبارزات مخفی با رژیم پهلوی را آغاز کرد و در اوایل نهضت فعالانه در تظاهرات و راهپیمایی‌ها شرکت می‌جست. بعد از پیروزی انقلاب در مبارزه با ضد انقلاب و اشرار داخلی فعالیت چشمگیری داشت.

بعد از اخذ دیپلم در20/6/1359 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب لنگرود درآمد و به عنوان مسئول اکیپ مشغول خدمت شد و مدتی نیز مسئولیت تربیت بدنی سپاه لنگرود را بر عهده داشت.
چند روز پس از آغاز جنگ تحمیلی در شهریور1359 به همراه اولین نیروهای اعزامی استان گیلان به سوی جبهه شتافت و در سرحدات مرزی قصر شیرین و سر پل ذهاب مستقر گردید و از 28 خرداد1360 لغایت18 شهریور1360 نیز به عنوان مامور رسمی سپاه در تیپ کربلا مشغول خدمت شد.

در سال 1361 در عملیات رمضان حضور یافت و بعد از عملیات به همراه هفت نفر از همرزمان لنگرودی خود وارد اطلاعات- عملیات تیپ کربلا شد و بعد از طی یک دوره آموزش فشرده مقدماتی جهت شناسایی به خط مقدم اعزام شدند.

املاکی ، در مدت حضور در جبهه در عملیات‌های متعدد از جمله ثامن الائمه، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان و محرم شرکت داشت.
او در سال 1361تصمیم به ازدواج گرفت و مراسم عقد و ازدوا ج وی بسیار ساده و مختصر در مسجد محله بر پا شد اما بیش از دوازده روز از ازدواج او نگذشته بودکه عازم جبهه های جنگ گردید.
در 19 آبان 1362 اولین فرزندش متولد شد و او حدود پنج ماه پس از تولد دخترش موفق به دیدن او گردید.

از 14 تیر 1361 تا 20تیر 1364 در لشکر کربلا حضور داشت و در بدو امر مسئول محور یکم اطلاعات- عملیات و پس از عملیات محرم مسئولیت واحد اطلاعات- عملیات لشکر25 کربلا را عهده دار شد.
در این مدت نیز در واحد اطلاعات در عملیات‌های زنجیره‌ای قدس1 و2 نقش بسزائی داشت. با وجود اینکه مسئول اطلاعات لشکر بود ولی شخصاً در ماموریت‌های شناسایی خطوط دشمن شرکت می‌کرد و شناسایی‌هایش بسیار دقیق و قابل استناد و طرح ریزی بود.

در سال 1364 به تشخیص فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب، نیروهای مازندران و گیلان از هم جدا شدند. تیپ ویژه قدس کردستان با ماموریت درون مرزی علیه ضدانقلاب در منطقه عمومی کردستان و آذربایجان غربی تشکیل شد و این ماموریت به سپاه استان گیلان واگذار گردید. در نتیجه حسین املاکی به پیشنهاد فرماندهان سپاه از جمع یاران خود در لشکر 25 کربلا وداع کرد و به تیپ ویژه قدس پیوست. او با تلاش بسیار نیرو های اطلاعاتی پراکنده در یگان‌های مختلف را جمع آوری و واحد اطلا عات-عملیات تیپ را سازماندهی کرد.

بعد از انجام عملیات والفجر 8 در منطقه عمومی فاو سایر همرزمانش از جمله سرداران شهید مهدی خوش سیرت و حسین رضوانخواه، وارد تیپ قدس شدند وبه او پیوستند. آنها فرماندهی گردان‌های پیاده را عهده‌دار شدند و تیپ ویژه قدس در ردیف یگان‌های منظم سپاه قرارگرفت و ماموریت‌های آفندی برون مرزی نیز به این تیپ محول گردید. املاکی عملیّات والفجر 9 را در منطقه سلیمانیّه طرح ریزی کرد . پس از مدّت کوتاهی تیپ به لشکر52 قدس ارتقا یافت و عملیات کربلای 2 را در منطقه عمومی حاج عمران طرح ریزی و اجرا کرد.

املاکی پس از انجام عملیات کربلای 2 و 4 در عملیات کربلای 5 شرکت داشت و با حفظ سمت، فرماندهی محور عملیاتی را در جزیره بووارین عهده دار بود. او این نقش را به خوبی ایفا کرد تا جایی که نیروهای لشکر وارد شهرک دوئیجی عراق شدند.
املاکی در این عملیات از ناحیه فک به شدت مجروح شد و برای درمان در بیمارستان توتونکاران رشت بستری گردید و با اصرار فراوان از بیمارستان ترخیص و با همان حال به سوی منطقة جنگی رهسپار شد.
در سال 1365 نیز برای چندمین بار جراحت برداشت که یک بار به بیمارستان امیر اعلم تهران انتقال داده شد.

وی با توجه به شایستگی‌هایی که از خود نشان داده بود به عنوان فرمانده تیپ یکم لشکر قدس و پس از مدت کوتاهی با حفظ سمت به قائم مقامی فرماندهی لشکر قدس گیلان منصوب گردید.
او ماموریت‌های آفندی را دنبال می‌کرد و مستقیماً به همراه گردان‌های رزمی، فرماندهی عملیات را به عهده داشت.

املاکی در عملیّات نصر4 که ارتفاع زازیله و شهر ماووت عراق را آزاد کردند، بر اثر اصابت ترکش از ناحیه دست راست مجروح شد ولی با همان حال در خطوط مقدم باقی ماند.
در اواسط سال 1366 به هنگام انجام ماموریتی به اتفاق سردار شهید فرهاد لاهوتی فرمانده گردان سلمان دچار سانحه رانندگی گردید.

در این سانحه فرهاد لاهوتی کشته شد و املاکی در حالی که به شدت مجروح شده بود با هلیکوپتر به بیمارستان منتقل گردید و بعد از بهبودی نسبی بار دیگر به سوی جبهه‌ها رهسپار شد.
در کسوت فرماندهی لشکر در عملیات بیت المقدس6 شرکت جست و بعد از آن در عملیات والفجر10 در منطقه عمومی سید صادق- شانه دری حضور داشت.

با شکستن مقاومت نیروهای عراقی، دشمن در روز شانزدهم فروردین 1367 برای پیشگیری از تداوم عملیات با انواع سلاح شیمیایی منطقه را مورد حمله قرار داد که بر اثر آن تعدادی از رزمندگان به شهادت رسیدند.
در این هنگام ، حسین متوجه رزمنده‌ای شد که ماسک ضد شیمیایی نداشت به سرعت ماسک خود را به او داد اما خود به همراه دیگر یاران، همچون محمد اصغری خواه فرمانده گردان کمیل، محمد جیبی پور، سید عباس موسوی و... پس از حدود هفتاد و پنج ماه حضور در جبهه‌های نبرد حق و باطل به شهادت رسید.

پیکر شهید املاکی به زادگاهش انتقال یافت و در آنجا به خاک سپرده شد در حالی که از وی به هنگام شهادت دو دختر به نام های مرضیه(پنج ساله) و راضیه(سه ساله) و یک پسر به نام سلمان (دوساله) به یادگار مانده بود.

* سخنی از رهبر معظم انقلاب درباره شهید حسین املاکی

مقام معظم رهبری حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در سفری به استان گیلان در جمع جوانان این منطقه در مورد شهید حسین املاکی فرمودند: «شهید املاکی شما؛ (جانشین لشکر قدس گیلان)، که توی میدان جنگ شیمیایی زدند و خودش هم آنجا در معرض شیمیایی بود. بسیجی بغلدستش ماسک نداشت، شهید املاکی ماسک خودش را برداشت بست به صورت بسیجی همراهش! قهرمان یعنی این! البته هر دو شهید شدند. هم املاکی شهید شد و هم آن بسیجی شهید شد اما این قهرمانی مانند اینها که از بین نمی‌روند. زنده‌اند، هم پیش خدا زنده‌اند، هم دردل ما زنده‌اند و هم در فضای زندگی و ذهنیت ما زنده‌اند.

شهادتـــ


مربوط به موضوع:  |معرفی شهدا

بچه‌ها به‌ش مي‌گفتند محمود سوسول. بچه كُله‌رود و ساكن شاهين‌شهر بود. شب مرحله سوم عمليات كربلاي 5 گوشه‌اي از قرارگاه، نزديك ايستگاه حسينيه، نشسته بود و گريه مي‌كرد. ما كربلاي چهار را با آن وضعيت ديده بوديم. رفقايمان پيش چشممان پرپر شده بودند. خيلي‌ها فكر مي‌كردند محمود ترسيده. رفتم سراغش. پرسيدم: چي شده؟ گفت: ولم كن. گفتم: محمود، بچه‌ها مي‌گويند تو ترسيدي. گفت: بگذار هر فكري كه مي‌خواهند بكنند. خيلي اصرار كردم كه چرا گريه مي‌كند. گفت: داداش محمد، من فردا شب شهيد مي‌شوم. مانده‌ام كه چطور به ملاقات حضرت زهرا(س) شرفياب شوم.

جدي نگرفتم. فردا كه رفتيم براي عمليات، توي پنج ضعلي معروف شلمچه، يك بار ديگر ديدمش. آمد با من دست داد و روبوسي كرد. مي‌خواست به خط مقدم برود. گفت: محمد، بعد از بريدگي سمت راست، نزديك اولين تانك منهدم شده بيا سراغ من.

سه ـ چهار ساعت بعد، يكي از بچه‌ها به من گفت: محمود رفت. گفتم: كجاست؟ دقيقا همان نشاني‌اي را داد كه قبل از عمليات به من داده بود. تير درست توي صورتش خورده بود.

مهد عشق


مربوط به موضوع:  |

آیا این بی معنا نیست که به آنچه در پیرامونمان می گذرد،بی تفاوت باشیم و فکر کنیم که حقی از دیگران بر گردنمان نیست؟

کجای این زندگی معنا می دهد وقتی تعبیر هیچ حرفش را نمی دانیم. کجای این نفس های مدام،معنا می دهد وقتی شهید در ادراکمان نگنجیده است؟!

من از شلمچه می گویم. از مرز بین آدمی تا خدا.از صلوات های ملائک در آستانه ی جهش خون بر خاک .

از طلائیه می گویم.از طلایی ترین پرتو جان فشانی و از فکه،از سرزمینی که مهد عشق ورزی به فرزندان پیغمبر است.

خدایا به من یا بده تا هرچیز را آن طور که در ذاتش است ببینم و آن گونه که در خور است،پندارم را قوت بخشم.

یاری ام کن تا نیک بیاندیشم و نیک بنگرم به آن چه تو با اراده ات در مسیر زندگی ام قرار دادی. ای مهربان فناناپذیر.

مهد عشق


به بوی عشق آمدم

راهی تا دشت نینوا نمانده است. از مرز جنون باید گذشت، مرز خون و آتش. از رود ساکن و نی زار های تشنه. اینجا بی سنگر و سایبان می شود زیر آسمان پهناور، ندبه ی عشق خواند. اینجا زمینش گسترده است و دلش تنگ. تنگ چزابه. با دست گوشه ای از خاک را لمس کن. بگرد. شاید زیر دست تو فلزی سرد جای گرفت که روی آن نوشته بود شهید گمنام فرزند روح الله.

بستان را باید یکباره از دست دشمن نجات داد. دشت بستان از چزابه تا سوسنگرد، هویزه و دهلاویه زیر بار آتش بود. نه آتش که شلیک نفس گیر گاز های سمی، فضا را به جهنمی تاریک تبدیل کرده بود. تا وقتی گردان شیرمردان امیرالمومنین(ع) و لشکرامام حسین(ع) پا به این دشت گذاشتند، نفس در سینه ی دشمن بند آمد. حسن باقری، مرد میدان نبرد، این روز ها در چزابه، با هدایت لشکر اسلام، تنگه را با شهامتی مثال زدنی، بدست گرفت. 13 روز، در شرایطی که تنها گلوله از آسمان می بارید، مقاومت به زبان ساده است. اما چه می دانیم که جوانان رشید آن زمان، با چه قدرت، نیرو و اراده ای قدم در این جهنم بی سنگر می گذاشتند و بی محابا به سمت دشمن هجوم می بردند. به سوی دشت خون، با یاد گلوی بریده ی آفتاب، نفس در سایه ی حق تازه می کردندو انرژی از کلام وحی می گرفتند. رمزشان یا علی بود و دستشان ذوالفقار نور. آن روز ها چزابه، عروج کبوتران ایران زمین بود.

حسین خرازی هم در بستان، تیپ زرهی عراقی را به زانو در آورده بودو حالا وقت چزابه بود. در منطقه ی پل سالبه درگیری ها شدید تر بود. بسیاری از رزمندگان در آن منطقه به شهادت رسیدند. نارنجک ها و نبرد های تن به تن در فاصله این سو و آن سوی رودسالبه، درست شبیه صحنه هایی است که در فیلم های جنگی برای ما تصویر می کنند و ما گاهی از ناباوری خندمان می گیرد. اما درگیری ها به همین شدت و نزدیکی بود.

بچه های لشکر امام حسین(ع)، از سالبه تا چزابه، مردانه می جنگیدندو اسلحه ها را نه!

سنگینی غم از دست دادن دوستان و برادران خود بر روی شانه می بردند. دلشان پر می زد به هوای دشت کربلا و به شهادت آنها حسرت می بردند.

حملات چزابه، نیرو های اسلام را برای نبرد بزرگتری در ماه های آینده با نام فتح المبین آماده ساخت. بخش گسترده ای از منطقه ی بستان در این حملات از گزند دشمن درامان ماند. اما افسوس و صد افسوس برای دژخیم بزرگ. هم او که خود را حامی ملت عرب می دانست و به اسم آزادی بر آنها تاخته بود. اما تنها و تنها، راه و نام مبارک علی(ع) و خاندان پاکش در آن فضای رعب و وحشت می توانست نجات دهنده مرز و بوم ایران باشد.

حالا تو اینجا نشسته ای زیر این آسمان آبی تنگه چزابه. سکوت و آرامش را فراموش کن. لحظه ای چشم ببند و به نجوای درون زمین گوش بسپار. هنوز هم صدای رعد آسای تانک های غول پیکر در نبض زمین می زند. از آسمان بوی خردل می آید. و در جانت فریاد یا الله و یا علی می پیچد. با دست گوشه ای از خاک را لمس کن. بگرد. خوب بگرد. شاید زیر دست تو فلزی سخت جای گرفت که روی آن نوشته بود: شهید گمنام فرزند روح الله...

قسمتی از وصیتنامه شهید صیاد شیرازی.

قسمتی از وصیت نامه دلنشین و زیبای شهید صیاد شیرازی که واقعا صفت صیاد دلها برگزیده این شهید بزرگوار است.

http://www.hamvatansalam.com/images/news/darkaminb.jpg


بسم الله الرحمن الرحیم

هذا ما وعدنا الله و رسوله و صدق الله و رسوله. اللهم زدنا ایماناً و ارحمنا. اشهد ان لااله الا الله وحده لا شریك له و أن محمّداً عبده و رسوله ارسله بالهدی و دین الحق و ان الصدیقة الطاهرة فاطمة الزهرا، سیدة نساء العالمین و أن علیاً أمیرالمؤمنین و الحسن و الحسین و علی بن الحسین و محمّد بن علی و جعفر بن محمّد و موسی بن جعفر و علی بن موسی و محمّد بن علی و علی بن محمّد و الحسن بن علی و الحجة القائم المنتظر صلواة الله و سلامه علیهم ائمتی و سادتی و موالی بهم اتولی و من اعدائهم اتبرء و أن الموت و النشور حق و الساعة آتیة لا ریب فیها و أن الجنة و النار حق.

اللهم أدخلنا جنتك برحمتك و جنّبنا و احفظنا من عذابك بلطفك و احسانك یا لطیفاً بعباده یا أرحم الراحمین.

خداوندا! این تو هستی كه قلبم را مالامال از عشق به راهت، اسلامت، نظامت و ولایت قرار دادی؛

خدایا! تو خود می دانی كه همواره آماده بوده ام آن چه را كه تو خود به من دادی در راه عشقی كه به راهت دارم نثار كنم. اگر جز این نبودم آن هم خواست تو بود.

پروردگارا رفتن در دست توست، من نمی دانم چه موقع خواهم رفت ولی می دانم كه از تو باید بخواهم مرا در ركاب امام زمانم قرار دهی و آن قدر با دشمنان قسم خورده دینت بجنگم تا به فیض شهادت برسم.

خداوندا ولی امرت حضرت آیت الله خامنه ای را تا ظهور حضرت مهدی(عج)، زنده، پاینده و موفق بدار. آمین یا رب العالمین – من الله التوفیق

علی صیاد شیرازی، 19 دی ماه 1371 – 15 رجب 1413

روحش شاد راهش پر رهروباد.

جملات زیبا شهید آوینی

 

سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی

 

 

1*حرم عشق کربلا ست و چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته‌است و راه کربلا می‌شناسد و چگونه از جان نگذرد آنکس که می‌داند جان بهای دیدار است.

2*گردش خون در رگهای زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب شیرین ‌تر است؛ و نگو شیرین ‌تر، بگو بسیار بسیار شیرین ‌تر.

3*در ملکوت اعلا جز شهید زنده نیست و حیات دیگران اگر هم باشد به طفیل شهداست.

4*سوختن کمال عشق است اما آنها که سوختن پروانه در آتش شمع را کمال عشق می‌دانند کجایند که سوختن انسان در آتش عشق را به نظاره بنشینند؟

5*سر مبارک امام عشق بر بالای نی رمزی است بین خدا و عشاق، که این است بهای دیدار.

6*در عالم رازی هست که جز به بهای خون فاش نمی‌شود.

7*هنر آن است که بمیری، پیش از آنکه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند که چنین مرده‌اند.

 8*ای شهید! ای آنکه بر کرانه‌ی ازلی و ابدی وجود برنشسته‌ای! دستی برآر و ما قبرستان ‌نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش.

 

یاران شتاب کنید...گویند قافله ای در راه است که گنهکاران را در آن راهی نیست، آری گنهکاران را راهی نیست ، اما پشیمانان را می پذیرند.

 

9*هیچ شنیده ای که مرغی اسیر، قفس را هم بر دارد و با خود ببرد؟

 10*مکه برای شما، فکه برای من!

11*بالی نمی خواهم، این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند.


سید خراسانی

قابل توجه دوستان گرامی

با سلام خدمت دوستان عزیز

از کلیپ های پایین صفحه هم بهره مند شوید 

با تشکر از نگاه قشنگتون

دلتنگی برای سرباز ولایت

یک روز از خاک سپاری شهید صیاد شیرازی می گذشت. خانواده ی شهید بعد از نماز صبح ، خودشان را به بهشت زهرا رساندند. به مزار که نزدیک شدند با دیدن چند نفر که جلو می آمدند تعجب کردند! محافظ های آقــا بودند. وقتی خودشان را معرفی کردند اجازه ی عبور دادند. آقــا سر مزار ایستاده بودند و زیر لب نجوا می کردند .

حیرت خانواده ی صیاد را که دید فرمود : دلم برای صیاد تنگ شده بود. صیاد دو روز قبل از شهادت پیش آقــا بود. روز تشییع با شکوه شهید هم آقــا حاضر شده بودند و تابوتش را بوسیده بودند و باز هم احساس دلتنگی داشتند

شهید برونسی!!!!

توی یکی از عملیاتها، چهار پنج تا شهید و زخمی از گردان عبدالله افتادند دست دشمن. شب با خود حاجی نشستیم پای رادیو عراق. همان اول اخبارش، گوینده با آب و تاب گفت: تیپ عبدالله به فرماندهی بروسلی تارو مار شد!

تا این را شنیدیم، دو تایی با هم زدیم زیر خنده. دنباله وراجی شان، از کشتن بروسلی گفتند و دروغهای شاخ دار دیگر. حاجی بلند می خندید. به اش گفتم: پس من برم بگم برات حلوا درست کنن که یک مراسم ختمی بگیریم.

با خنده گفت: منم باید برم به مسئول لشکر بگم دیگه من فرمانده گردان نیستم، فرمانده تیپم. کمی بعد رادیو را خاموش کرد. قیافه جدی به خودش گرفت و آهسته گفت: اخوان، یک گلوله ای روش نوشته برونسی، فقط اون گلوله می آد می خوره به پیشانی زندگی من. هیچ گلوله دیگه ای نمی آد، مطمئن مطمئنم.


از کتاب خاک های نرم کوشک

توسل به مادر

از عبدالحسین برونسی خواستم خاطره ای برایم بگوید. گفت: توی یکی از عملیات ها کار گره خورده بود، حجم آتش دشمن سنگین بود. شاید همین باعث شد تا تمام گردان کپ کنند. هرچه از بچه ها خواستم بلند شوند، فایده نداشت. انگار چسبیده بودند به زمین.            

لحظه ها لحظه های حساسی بود. اگر معطل می کردیم، ممکن بود بچه ها توی محورهای دیگر هم موفق نشوند. متوسل شدم به بی بی دوعالم سلام الله علیها. با تمام وجود از حضرت خواستم کمکم کنند.در آن تاریکی شب، و در آن بی چارگی محض، یک دفعه فکری به ذهنم افتاد. رو کردم به بچه ها ، با ناراحتی گفتم: فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچ کدومتون رو نمی خوام.

یکی از آرپی جی زن ها بلند شد. محکم و قاطع گفت: من میام.

به چند لحظه نکشید، یکی دیگر مصمم تر از او بلند شد، وپشت بندش یکی دیگر. تا آمدم به خودم بیایم، تمام گردان بلند شده بودند.

«ساکنان ملک اعظم2 /ص70»

شهید برونسی به جای نام حضرت زهرا در نیایش ها و ... از کلمه ی مادر استفاده می کرد

کرامات شهدا

لباس نو

طبيعي بود که تدارکات گردان، هواي او [شهید برونسی] را بيشتر داشته باشد؛ گاهي مخصوصاً براش پتوي نو  مي‌آوردند، گاهي هم پوتين و لباس نو، و از اين جور چيزها.

دست رد به سينه‌شان نمي‌زد. قبول مي‌کرد، ولي بلافاصله مي‌رفت بين بسيجي‌ها مي‌گشت. چيزهاي نو را مي‌داد به آن هايي که وسايل‌شان را گم کرده بودند، يا درب و داغان شده بود.

آرزو به دل بچه‌هاي تدارکات ماند که يک بار او لباس نو تنش کند، يا پتوي نو بيندازد روي خودش؛ من که هميشه همراهش بودم، فقط در يک عمليات ديدم که لباس نو پوشيد؛ عمليات بدر؛ همان عملياتي که در آن شهيد شد ...

« سایت تبیان به نقل از خاک های نرم کوشک و ساکنان ملک اعظم 2»

یاوران رهبر

زمان وضع حملم نزدیک بود و همسرم نیز عازم منطقه.

نگران و آشفته راهش را سدکردم وگفتم: در نیودنت  من و پنج بچه ی قد و نیم قد را به که می سپاری؟ با آرامشی تزلزل ناپذیر گفت: به خدا. با التماس گفتم: تا تولد فرزندمان بمان، بعد برو. سر به زیر انداخت و سکوت کرد.

نیمه شب با صدای گریه اش بیدار شدم، برسجاده اش نشسته بود و با خود زمزمه ای غم آلود داشت. وقتی مرا دید شتاب زده اشک هایش را پاک کرد و پرسید: درد داری؟

سوالش را با سوالم پاسخ دادم: چرا گریه می کنی؟ در سکوت تسبیحش را به بازی گرفت. اصرار کردم، گفت: ساعتی قبل امام خمینی رحمه الله علیه را به خواب دیدم، به من فرمودند: می خواهی دست از یاری ما برداری؟ گفتم: هرگز، فقط تا زمان وضع حمل همسرم این جا می مانم و بعد به منطقه می روم. به نرمی فرمودند: تو برو ما کمکت می کنیم.

و این چنین بود که رضایت دادم برود.

«روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی ص71،راوی همسر شهید محمد تقی چهار محالی»

یک نسیم ابالفضلی

در عمليات20 شهريور، در جزيره ي مجنون حدود هفت ساعت با شرايطي سخت در آب شنا كرديم.
قبل از آن كه قدم به خشكي بگذاريم، شهرام نوروزي؛ جمعي لشكر انصار الحسين علیه السلام زير لب زمزمه كرد: «يا ابالفضل العباس! يك نسيم خنك».
هنوز چند لحظه از دعاي شهرام نگذشته بود كه لطف حضرت اباالفضل در قالب يك نسيم خنك، جسم و جانمان را صفا بخشيد.
اين نسيم تا حد زيادي باعث خنك شدن بچه ها و كاهش بخشي از گرما و سختي عمليات شد.
علاوه بر اين كه باعث تكان خوردن ني هاي اطراف مسير شد كه با ايجاد سر و صدا راحت تر مسير را طي كنيم.
او اين دعا را براي ما كرد و براي خودش چيز ديگري خواست. ما اين موضوع را وقتي متوجه شديم كه نسيم شهادت، روح بلندش را تا آسمان بالا برد! 

«هفته نامه ي پرتو سخن/ش370»

شاهدان ابدی

برای ساخت خونه از هر جایی که ممکن بود پول قرض گرفته بودم.

حالا کم کم به موعد ازدواجم نزدیک می شدم و دیگه آه در بساط نداشتم.

دلم گرفته بود. رفتم سر قبر شهدای رضوان. حتی وقتی فاتحه می خوندم، از فکر بی پولی بیرون نیومده بودم.

سر قبر شهید علیرضا فاصله که رسیدم، بازهم مورد بی پولی از ذهنم گذشت و کمی بیشتر سر قبرآن عزیز تأمل کردم.

به خونه که رسیدم مادرم دویست هزار تومن بهم داد و گفت: «محمد داداش شهید علیرضا اومد دم در خونه و این پول رو گذاشت برای تو.

قسم هم داده تا زمانی که مشکلت حل نشده، پول رو برنگردونی.

با خودم گفتم: «لعنت بر کسی که به شاهد بودن شهدا شک کنه!»

زندگی نامه ی شهید ابوالفضل اسد زاده


موضوع: شهدا

شهید در سال سوم آذر ماه 1333 در شهرستان جهرم در خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. دوره ابتدایی در دبستان شاپور و دوره متوسطه در دبیرستان های فردوسی و اسلامی جهرم گذرانید. شهید در دوران های ابتدایی و متوسطه از هوش و ذکاوت سرشاری برخوردار بود؛ به طوری که زبانزد شاگردان و معلمان خود بود. در سال 1352 به استخدام نیروی هوایی ارتش درآمد و به عنوان دانشجوی افسری رادار مشغول به خدمت شد. درپایان دوره، به دلیل کسب رتبه ممتاز به عنوان استاد رادار در مرکز آموزش های هوایی تهران مشغول به خدمت شد و از آنجایی که به ادامه تحصیل علاقه داشت در کنکور سراسری دانشگاه شرکت کرد و در رشته پزشکی قبول شد اما با مخالفت ارتش روبرو  گردیدد ولی ناامید نشد و علیرغم نیاز مبرم به وی در تدریس رادار؛ در سال 1355 در رشته خلبانی نیروی هوایی شرکت کرد و پس از قبولی، به عنوان دانشجوی خلبانی ادامه تحصیل داد و پس از گذراندن دوره مقدماتی در همان سال عازم کشور آمریکا گشت. دوره تکمیلی در کشور آمریکا با موفقیت بی نظیری به پایان رساند و کلیه جوایز آن دوره شامل: آکادمی پرواز، پرواز، بهترین افسر و ممتازترین فرد، یکجا به دست آورد که تا آن تاریخ هیچ کدام از دانشجویان ایرانی و آمریکایی چنین امتیازی کسب نکرده بودند (متن درشت روزنامه: اسدزاده جوائز را جاروب کرد) و بنا به گفته شهید، استاد خلبان آمریکایی اش گفته بود اگر روزی من در جنگ با اسدزاده روربرو شوم حتما از مقابل او فرار می کنم.

در رابطه با کسب جوائز، متن کتبی موجود از شهید بدین شرح است:

 پرواز با هواپیمایی که تمام آرزوها را به ثمر رسانید بالاخره پس از تلاش های زیاد و کمک خداوندی به آن نتیجه ای که سال ها منتظرش بودم رسیدم امیدوارم که همه به آرزویی که در دل دارند برسند. شب دوشنبه برای من شب فراموش نشدنی هست مورخه 13 آذر سال 1357به  آن آرزویی که نهایت افتخار را داشت، رسیدم. در تمام دوران خلبانی که جهت دریافت وینگ خلبانی دوره می دیدیم همیشه فکر می کردم که از همه عقب تر هستم و این فکر باعث کار کردن بیشتر من شد که بالاخره در این روز متوجه شدم که خیر برعکس فکر من همیشه از همه جلوتر بوده ام تا جائیکه رئیس پایگاه (در آمریکا) مرا به اسم شناخت و درخواست پرواز با من کرد. این ها همه لطف خداوندی و دعای شماهاست که انسان سرافراز می گردد. عکس را با جوائز که دریافت کردم در روزنامه انداختند. چهار جایزه ممتاز وجود داشت که یک عدد مربوط به آکادمی پرواز یعنی درس، یک عدد مربوط به پرواز، یک عدد مربوط به بهترین افسر، یک عدد مربوط به کسی است که از همه نظر بهتر است هر کدام از این ها یک نفر می توانست بگیرد. در تاریخ نیروی هوایی آمریکا برای اولین بار تمام این ها متعلق به یک نفر شد و آن من هستم که در عکس دیده می شود.

1357/09/20

***

در سال 1358/03/30 مصادف با پیروزی انقلاب به میهن اسلامی بازگشت  و به درخواست کشور آمریکا که از وی خواسته بودند در آمریکا بماند پاسخ منفی داد  و علاوه برآن سایر دانشجویانی که در آمریکا بودند و از طرف آمریکا تحریک به ماندن می شدند قانع به بازگشت به ایران نمود و در این مورد کاملا موفق بود و حتی یک نفر باقی نماند. پس از بازگشت به عنوان استاد خلبان در دانشکده هوایی مشغول به خدمت شد. با توجه به قطع رابطه ایران و آمریکا و عدم اعزام دانشجو به آن کشور، وی و جمعی از همکارانش مسئول تشکیل دانشکده خلبانی می شوند و اقدامات اولیه را انجام می دهند و دانشجویان ادامه تحصیل خود را در ایران آغاز می نمایند و یکی از مؤثرترین افراد در ایجاد دانشکده خلبانی جهت پرواز دانشجویان در پادگان قلعه مرغی تهران بود. با شروع جنگ تحمیلی به سبب احساس مسئولیت در پاسداری از میهن اسلامی داوطلب پرواز با هواپیمای جنگی F5 می شود   و در سال 1361 در پایگاه دزفول پرواز با هواپیمای جنگی شروع و با موفقیت به پایان می رساند و در همان پایگاه مشغول به خدمت می شود.

شهید علاقه زیادی به شرکت در پروازهای جنگی داشت که با توجه به وجود خلبانان با سابقه پروازی بیشتر و جوان بودن او؛ مسئولین پایگاه با خواسته اش مخالفت می کنند و آنان می گویند شما نباید در پروازهای جنگی شرکت کنید اما شهید اصرار می ورزد و بالاخره فرماندهان خود را قانع به پذیرش شرکت وی در پرواز جنگی می نماید، در سال 1362 عقیدتی سیاسی پایگاه از بین چندین نفر وی را کاندید معاونت نظامی عقیدتی می نماید و از او دعوت می نمایند که به عنوان معاون نظامی در عقیدتی سیاسی مشغول گردد، شهید به شرطی این مسئولیت را می پذیرد که در وحله اول امور پروازی خود را انجام دهد که مورد موافقت قرار می گیرد.

شهید پس از پرواز های مکرر در خاک دشمن و بروز مهارت و شجاعت خود، سرانجام در عملیات والفجر 8 پس از بازگشت از ماموریت مورد اصابت پدافند هوایی دشمن قرار می گیرد و به هواپیما صدمه شدیدی وارد می شود، لیدر وی مکرر از او می خواهد هواپیما را ترک نماید اما او عقیده داشت به هر قیمت شده هواپیما را نجات دهد که علیرغم تلاش زیاد فرصت پیدا نمی کند و در خاک ایران اسلامی در جزیره مینو منطقه فاو به زمین اصابت می کند و بنا به گفته افسر رادار با ندای یا امام زمان (عج) به آرزوی دیرینه خود رسید و ما را برای همیشه در فراق دوری خود چشم انتظار گذاشت.

روحش شاد و یادش گرامی باد.

سخنان شهيد آويني درباره حاج حسين خرازی:

او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت. چه می گویم؟ چهره ی ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است..

مواظب باش!!!

آن همه متواضع است که او ر ا در میان همراهانش گم می کنی.اگر کسی او را نمی شناخت هرگز باور نمیکرد که با فرمانده ی لشگر مقدس امام حسین (ع) روبه روست.

ما اهل دنیا از فرماندهان لشگر همان تصوری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم. اما فرمانده های سپاه اسلام امروز همه ی آن معیارها را در هم ریخته اند .

حاج حسین را ببین!!!

 

سفر به آسمان

بال نمی خواهم این پوتین های کهنه هم می تواند مرا به آسمان ببرد.شهید سید مرتضی آوینی 

خوشا آنانکه مردانه می میرند

 

خوشا آنانکه مردانه می میرند و تو ای عزیز!
خوب می دانی که تنها کسانی مردانه می میرند
که مردانه زیسته باشند.شهید سید مرتضی آوینی

‌انصار المهدی‌

‌‌‌هشت سال است كه كره‌ی زمین به عصر دیگری از تاریخ حیات انسان داخل شده است، حیاتی كه ادامه‌ی رشد آن با از بین رفتن كفر و الحاد و استكبار در سراسر جهان ملازمه خواهد داشت. این عصر را چه مي‌توان خواند؟ اگر انقلاب اسلامی ایران را همچون فجر صادقی بدانیم كه پیش از طلعت شمس بر آسمان عدالت نشسته است، مي‌توان این عصر را «فجر عدالت» نامید. پیروزی انقلاب اسلامی در یكایك كشورهای جهان اسلام ضرورتی است تاریخی كه لاجرم پیش خواهد آمد و نهایتاً به تشكیل اتحاد جماهیر اسلامی منجر خواهد شد. امت مسلمان ایران طلیعه‌دار نهضت اسلامی در جهان معاصر هستند. حق‌طلبی و صبر و استقامت صفاتی است كه آنان را استحقاق موهبتی اینچنین _ جلوداری كاروان تاریخ _ بخشیده است.

 

 ‌‌تهران، منزل شهید دستواره‌

 

 ‌‌پدر شهید سید محمد رضا دستواره، قائم مقام لشكر ٢٧ محمد رسول الله، پدر سه شهید است: محمد رضا، حسین و محمد. اما از سر تواضع نمي‌تواند خود را پدر فرزندان شهید خویش بخواند؛ او خود را خدمتگزار آنها مي‌داند.

 

 خانواده‌ی شهید دستواره در یكی از محلات جنوب غربی تهران در همسایگی من و تو زندگی مي‌كند. خانواده‌های شهدا ستارگان درخشان شبِ شهرهای ما هستند و اگرچه خود را با سادگی و تواضع در میان ما گم كرده‌اند، اما خدا آن روز را نیاورد كه ما از شأن حقیقی و هویت تاریخی ایشان غافل شویم. خانواده‌های شهدا چشم و چراغ ما هستند و بي‌چشم و چراغ چگونه مي‌توان دید؟

 

 لشكر ٢٧ محمد رسول‌الله پیش از عملیات خیبر همواره در كوهستان‌های غرب و شمال غربی كشور به عملیات نظامی پرداخته بود و بر این اساس، هرگز انتظار نمي‌رفت كه در عملیات آبی _ خاكی خیبر بتواند به توفیقی آن‌همه عظیم دست یابد. اما لشكر تهران در عملیات خیبر به‌راستی خوش درخشید. بعد از عملیات بدر بود كه ما در جست‌وجوی حماسه‌های تاریخی فتح خیبر با شهید محمد رضا دستواره آشنا شدیم. او وظیفه‌ی قائم مقام فرماندهی لشكر را بر عهده داشت.

 

 ‌‌منطقه‌ی عملیاتی خیبر

 

 ‌‌آنها انصار المهدی هستند و زمینه‌ی برقراری دولت كریمه‌ی آل محمد صلوات‌الله علیهم را فراهم مي‌كنند. هزار و چهار صد سال است كه احادیث و روایات، مسلمانان را به روزهایی اینچنین و ظهور دلاورانی حق‌جو، صبور و بااستقامت بشارت داده‌اند. اكنون عصر تحقق آن بشارت‌هاست. آنها اگرچه در زمین گمنام هستند، اما در آسمان، در بلندترین معارج جبروتی، میان عرش‌نشینان كسی از ایشان مشهورتر نیست و آنچنان كه در احادیث گفته‌اند شأنشان شأن انبیاست.

 

 وقتی انسان در پرتو كلام معصومین‌: و از چشم احادیث به امت مسلمان ایران و دلاوران رزم‌آور صحنه‌ی این دفاع مقدس مي‌نگرد، ناگاه ماورای حجاب‌های ظلمانی روزمرگي‌ها و عادات مرسوم، به حقیقتی متعالی و پر راز و رمز اما مأنوس دست مي‌یابد كه او  را سخت شگفت‌زده مي‌كند. انسان به طور معمول گرفتار غفلتی است كه او را از شناخت هویت خویش در سیر تاریخ حیات بشری باز مي‌دارد، حال آنكه بدون این شناخت هرگز نمي‌توان صراط مستقیم را باز یافت. هزارها سال از هبوط آدم بر كره‌ی ارض مي‌گذرد و همه‌ی آنان كه از آغاز تاریخ تاكنون بر این خاك زیسته‌اند _ بجز چند تن _ مرده‌اند، تا امروز كه نوبت به ما رسیده است. ما نیز خواهیم مرد و در چشم آیندگان هیچ چیز جز هویت تاریخي‌مان باقی نخواهد ماند.

 

 حقیقت آنچه را كه امروز ما در عرصه‌ی تحقق تاریخی آن حضور داریم جز از چشم روشن‌بین احادیث نمي‌توان باز شناخت. اكنون عصر تحقق بشارت‌های هزار و چهارصد ساله‌ی احادیث فرا رسیده است. ما انصار المهدی هستیم و خداوند زمینه‌ی برقراری دولت كریمه‌ی آل محمد صلوات‌الله علیهم را به دست ماست كه فراهم مي‌كند.

 

 رزم‌آوران دلاور عرصه‌ی دفاع مقدس ما اگرچه در زمین گمنام هستند، اما در آسمان، در بلندترین معارج جبروتی، میان عرش‌نشینان كسی از ایشان مشهورتر نیست. «ا‌لا انهم انصار المهدی.»(١) مخاطب این سخن همه‌ی تاریخ هستند: ا‌لا انهم انصار المهدی. حضرت رسول اكرم(ص) در اشتیاق دیدار این مجاهدان راه خدا فرموده است: «ها، شوقاً الیهِم.»(٢) آنان در زمانه‌ای كه شیطان بر تمامی كره‌ی زمین حاكمیت یافته است، بر محور حقیقتی الهی به نام روح‌الله گرد آمده‌اند و بر همه‌ی جاذبه‌های غربی و شرقی غلبه كرده‌اند و برای ابتغای رضوان حضرت حق، بر حب ماسوي‌الله پشت پا زده‌اند و به میدان‌های جهاد شتافته‌اند و از این روست اگر مقام این رزم‌آوران را از همه‌ی مجاهدان تاریخ اسلام، حتی بدریون، فراتر دانسته‌اند. ا‌لا انهم انصار المهدی. آگاه باشید اینان یاران وفادار مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف هستند و تا پرچم انقلاب را تقدیم ساحت اقدس او نكرده‌اند، روی از جهاد بر نخواهند تافت.

 

پی نوشت ها:

 ١. بحارالانوار، چاپ بیروت، ١٢٠ج، ج٦٠، ص٢١٨، حدیث ٤٩.

 ٢. بحارالانوار، ج٦٥، ص١٩٥. _ و.

شلمچه

دي‌ماه ١٣٦٥، شلمچه‌

 آن روز وقتی جاده‌ی كنار دژهای تسخیرشده را به سمت محور غربی پنج ضلعی طی مي‌كردیم، هیچ‌یك از ما نگران تقدیر خویش‌ نبود؛ تسلیم و رضا جایی برای نگرانی و اضطراب باقی نمي‌گذارد.

 

 حسن هادی همان روز شهید شد، فردای آن روز قاسم(١) و پس‌فردا رضا(٢). اما چه غم، این راهی است كه نه تنها اگر همه‌ی ما هم جان‌فدای آن شویم مي‌ارزد، بلكه سر شكر داریم و بر دیده منت كه خداوند به ما موهبتی عطا فرموده است كه به هیچ‌یك از امت‌های دیگر نبخشیده. باب جهاد، باب اولیای خاص خداست و دری نیست كه بر هركس كه دم از مسلمانی مي‌زند گشوده شود.

 

 وقتی از آن كانال‌های عمیقی كه سنگرهای مستحكم بتونی را به یكدیگر مي‌پیوست مي‌گذشتیم، در مي‌یافتیم كه چرا دشمن هرگز باور نمي‌كرد كه این دژ به تسخیر لشكریان‌ اسلام در آید. بین این دژها و جبهه‌ی پیشین ما كیلومترها آب فاصله است، كیلومترها آبی كه اگر هیچ مانع دیگری نیز در سر راه وجود نداشت پیمودن آن محال مي‌نمود، چه برسد به اینكه میدان‌های وسیع و مكرر مین و سیم‌های خاردار نیز تمامی این فاصله را پوشانده بوده است.

 

 كارشناس‌های نظامی غرب در توصیف قدرت مهندسی _ رزمی ما گفته بودند كه اگر سپاهیان اسلام دوازده ساعت در منطقه‌ای دوام بیاورند دیگر تسخیر آن محال است؛ و این حقیقتی است. بیست و چهار ساعت از شكستن خطوط دشمن نگذشته كه چهره‌ی منطقه كاملاً تغییر كرده است. شبكه‌ای وسیع از جاده‌های تداركاتی سراسر جبهه را پوشانده و جداره‌های بلندی از خاك جاده‌ها را در پناه خود گرفته است.

 

 قاسم، پرصلابت و استوار، پیشاپیش ما حركت مي‌كرد و صدا مي‌گرفت...

 

 هنوز سفیدی چشم‌های آن بي‌سیم‌چی جهاد را كه در زمینه‌ی آفتاب‌سوخته‌ی چهره‌اش مثل مروارید مي‌درخشید و آن لبخند پرنجابتش را از یاد نبرده بودیم كه به آن پیر دلاور بر خوردیم. پدر شهید است و این بار نیز فرزند دیگرش را كه جراحت برداشته روانه كرده و خود ایستاده است. آن شیخ را كه با چراغ در جست‌وجوی انسان سرگردان است خبر كنید كه مراد او اینجاست، به اینجا بیاید.

 

 چیزی نگذشته بود كه خمپاره‌ای پشت سرمان فرو نشست و تركشی به یكی از لودرها اصابت كرد. اگر كسی پنداشته است كه مي‌توان سخن از حق گفت و مردم جهان را علیه حاكمیت جهانی كفر شوراند و سیر تاریخ را تغییر داد و در عین حال در آرامشی كامل از مكر شیطان و اذنابش در امان بود، سخت در اشتباه است. قلمرو حاكمیت شیطان ضعف و ترس انسان‌هاست و اگر مي‌خواهی جهان را از كف او خارج كنی، نباید بترسی...

 

 آری، مي‌بینی؟ طلسم دیو كفر شكسته است، اما نه به دست رستم؛ طلسم آن وحشتی است كه در نفس توست و با یقین مي‌شكند. لاحول و لاقوه‌ی الا بالله. كجاست آن كه آخر شاهنامه را در وصف تو بسراید؟ چهارده قرن گذشت و چهارده كنگره از كاخ كسرا یكایك فرو ریخت و عصر شاهان سپری شد و اكنون جهان منتظر توست.

 

 چیزی به پایان روز نمانده است و یك بار دیگر، دلاوران شب‌شكن در دل شیارها كمین مي‌كنند و منتظر شب مي‌مانند تا بر سپاه كفر بتازند و در شأنشان والعادیاتی دیگر نازل شود. این بار آنان از زبان حضرت قاسم (ع) سخن مي‌گویند: قاسم جان، عقل مي‌گوید كه دشمن زیاد است، اما عشق مي‌گوید كه عمویت حسین بن علی (ع) غریب است. قاسم جان، عقل معاش ما را به خاك مي‌چسباند، اما عشق سراغ از خانه‌ی دوست مي‌گیرد. راستی قاسم بوذری در آن لحظات به چه مي‌اندیشیده است؟ درد حضرت قاسم(ع) درد اوست و درد همه‌ی قاسم‌های دیگر، و كربلا در انتظار است. عموجان، آمدیم.

 

 شب مردان حق اینچنین مي‌گذرد كه روزها آنچنانند كه دل شیر از هیبتشان به لرزه مي‌افتد. مپرس كه چرا مي‌گریند. در سفر زمینی پاها مجروح مي‌شود و در سفر آسمان دل‌ها. دلی كه از یاد حسین نگرید كه دل نیست، سنگ خاراست. و چگونه نور در سنگ خارا راه یابد؟

 

 شب مردان حق آنچنان گذشته است كه روزها اینچنین‌اند.

 

 ‌‌صبح روز بعد

 ‌‌بچه‌ها برای جایگزینی به سوی محور بالای شلمچه مي‌روند. در همین‌جاست كه ما با آن جوان اهل خمین برخورد كردیم. در زیر آن آتش بسیار شدید، او در جواب ما كه پرسیده بودیم از كجا اعزام شده‌ای، گفت: «از خمین، از شهری كه آمریكا را به لرزه انداخته است، از شهری كه مردی چون امام خمینی از آنجا برخاسته است.»

 

 برای خاكریز زدن باید به جایی رفت كه خاكریز نیست و تیر مستقیم دشمن مي‌آید. گردان‌های انصار؛ دلاوران بي‌سنگری كه در سنگر یقین پناه گرفته‌اند.

 

 پیام ما استقامت است و این نور فراتر از زمان و مكان، از خزائن معنوی آیه‌ی مباركه‌ی «فاستقم كما امرت و من تاب معك»(1) بر ما تابیده است. فرماندهان مشغول توجیه مراحل بعدی عملیات بودند كه امدادگران آن مجروح دلاور را از كنار ما عبور دادند. دست و پا و چشمش تركش خورده بود، اما با همان یك چشم سالم به ما مي‌نگریست و با همان یك دست سالم انگشت‌هایش را به نشانه‌ی پیروزی از هم گشوده بود.

 

 دیگر تا شهادت قاسم نیم ساعتی بیش‌تر نمانده است. قاسم دلاورانه، استوار و باصلابت، از میان كانال‌های تازه تسخیرشده‌ی دشمن عبور مي‌كرد و به میقات خویش نزدیك مي‌شد؛ به آن میقات و میعادی كه امانت ازلی خویش را ادا كند و از وفاداران شود؛ وفادار به عهد فطرت و به «ما لم یؤت احداً من العالمین»(3) دست پیدا كند، به آنچه هیچ‌كس را جز شهید عطا نكرده‌اند.

 

 اكنون كه بار دیگر به آن صحنه‌ها مي‌نگریم، تو گویی این راه، راهی است كه قاسم را به سوی جاودانگی و حیات عنداللهی مي‌برد. قاسم جان، بگو چه شد كه تو لیاقت لقاء یافتی و ما را جز حسرتی نصیب نشد؟ مگر چه كرده بودی كه خداوند از میان ما تنها تو را برگزید؟

 

 قاسم به میعاد و میقات خویش مي‌نگرد و ما بي‌خبریم.

 

 اینجاست آن مدرسه‌ای كه تلمیذهای مكتب ولایت را به خود مي‌خواند، شاگردان مكتب اباالفضل، مكتب وفاداری؛ و جز وفاداران را بدینجا راه نمي‌دهند. چند قدم جلوتر جایی است كه قاسم با خدا وعده‌ی دیدار دارد و چه غم، كه از بركت سحر شهیدان است كه ما در انتظار رؤ‌یت خورشیدیم. اینجا میعادگاه وفاداران است، شاگردان مكتب حضرت اباالفضل، آنان كه به زبان حال «وا ان قطعتم یمینی» مي‌سرایند و در راه حمایت از دین و امامشان دست مي‌دهند و سر مي‌بازند و لیاقت دیدار مي‌یابند.

 

 ‌‌‌رزمنده‌ای دارد وقایع شب گذشته را تعریف مي‌كند. صدای شلیك و انفجار رفته‌رفته ‌بیشتر مي‌شود.

 

 ‌‌این آخرین صدایی است كه توسط قاسم ضبط شده است. تو گویی او همه‌ی این راه را از كودكی تا به امروز پیموده است تا به این وعده‌گاه برسد و به آن مراتبی دست یابد كه به هیچ‌كس جز شهید عطا نشده است.

 مادر قاسم مي‌گفت: «باید همه استوار باشیم. بعضی خونواده‌ها رو مي‌بینم زیاد ناراحتند و گریه مي‌كنند. نه، این اشتباه بزرگیه. به عقیده‌ی بنده خیلی اشتباهه. چرا؟ بهترین راه چیه؟ كدام راهو برن كه از این راه بهتر [باشه]؟ هزاران حیف كه دو پسر داشتم!»

 

 كدام راه از این بهتر؟ مجتبی، برادر بزرگ قاسم، نیز مي‌گفت:

«ایشون نظرش راجع به جنگ این بود كه در حال حاضر ما تكلیف داریم. تكلیف برای ما مهمه. حالا پیروزی در جنگ و یا شكست در جنگ برای ما مهم نیست. ان شاءالله پیروز مي‌شیم. ولی تكلیف این است كه ما باید در جبهه‌ها باشیم و با بعثیون كافر بجنگیم كه ان‌شاءالله پیروز بشیم. هدف پیروزی نیست، هدف مبارزه است و مردم را به مبارزه دعوت كردن و به جهاد كه بهترین اصل اسلام هست. لذا ایشون دائم در جبهه‌ها بود. خود برادرا مدتی با ایشون بودند و مي‌دونند. ایشون ازدواج هم كه كرد باز زندگی براشون مفهومی نداشت. زندگی ایشون در جبهه و جنگ خلاصه مي‌شد، یعنی اولویت هر چیزی را در جنگ مي‌دونستند. این هم به خاطر مطلبی بود كه امام این‌قدر روش تأكید داشتند و نسبت به ایشون عقیده‌ی راسخ داشتند و این هم بر اثر این بود كه مدت‌ها مفتخر بودند كه در بیت حضرت امام، حفاظت اونجا رو بر عهده داشته باشند. شناخت دیگه‌ای نسبت به ایشون پیدا شد و دگرگونی عجیبی حاصل شد. تمام زندگی و هم و غمشون امام بود كه این وصیت ایشون هم بوده، در وصایاشون هم گفتند و امیدوارم كه ما هم بتونیم رهرو راه این عزیز باشیم كه موفق باشیم ان‌شاءالله.»

 

 و حرف آخر را همسر قاسم بر زبان آورد كه گفت:

«من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله‌علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلآ.(5) غرض از اینكه این آیه‌رو خوندم این بود كه این یك تداعی خاطره شه برای من. ایشون یك ماه مأموریت جبهه داشتند، خارج از كشور بود مأموریتشون. بنده اومدم ایشون‌رو از زیر قرآن رد كنم، قرآن‌رو كه باز كردم همون سوره‌ی احزاب اومد، همین [آیه‌ی] من المؤمنین... بعد ایشون با یك لبخند ملایمی گفتند كه شما خودتون قصد خاصی داشتید كه این آیه اومد؟ بعد من گفتم كه نه، این ناگهانی بود كه من قرآن رو باز كردم و این آیه اومد. ایشون گفتند پس اجازه بدید كه من این‌رو بخونم. وقتی كه این‌رو خوندند من گفتم كه شما مصداق این آیه هستید كه یه همچین آیه‌ای اومده. بعد ایشون گفتند نه، من مصداق تمام این آیه نیستم، فقط نیمه‌ی دومش: و منهم من ینتظر، اونهایی كه در انتظار فیض شهادت هستند. من نیمه‌ی دوم این آیه هستم و پیمان خودم‌رو هم تغییر نمي‌دم تا اینكه ان شاءالله خداوند توفیق بده تمام آیه مصداق من بشه، بتونم به تمام این آیه عمل كنم و فعلاً نیمه‌ی دوم این آیه هستم. و یك لبخند ملایمی زدند و قرآن‌رو بوسیدند و رفتند. این یك خاطره‌ی بسیار جالبی بود كه خودشون هم به این فیض رسیدند. از «و منهم من ینتظر» به «شهادت» رسیدند.»

 

 

 

پی نوشت ها:

 

 ١. ابوالقاسم بوذری، صدابردار گروه روایت فتح‌

 ٢. رضا مرادي‌نسب، صدابردار گروه روایت فتح‌

 3. هود / 112

 4. مائده / ٢٠

 5. احزاب / ٢٣

سرباز گمنام

‌صبح روز دوم عملیات كربلای پنج، شلمچه‌

 ‌‌امروز صبحِ روز دوم عملیات است و ما قصد داریم از اسكله‌ای كه نمي‌توانم نام آن را بیاورم به سوی كانال پرورش ماهی برویم؛ جبهه‌ای كه رزمندگان اسلام همین دیشب گشوده‌اند. اكثر رزمندگانی كه ما با آنها هستیم از بچه‌های جهرم هستند. آنها روحیه‌ای شاد و آزاد و لبانی همواره به لبخند گشوده دارند. ما در میان آنها كم‌تر كسی را دیده‌ایم كه اینچنین نباشد. درست در بحبوحه‌ی سخت‌ترین امتحانات الهی و در یك قدمی مرگ مزاح مي‌كنند و مي‌خندند و اگر كسی آنها را نشناسد، مي‌پندارد كه مرگ را به بازی گرفته‌اند. اما ما كه آنها را مي‌شناسیم. آنچه هست این است كه آنان سخت به وعده‌های خدا یقین دارند.

 

 ما را مي‌بخشید، ناگزیریم از خوف آنكه مبادا این خنده‌های خوش و ظواهر ساده از جایگاه تاریخی خویش غافلمان كند، همواره به خود گوشزد كنیم كه ما اكنون در عصر غیبت كبری هستیم و بعد از هزارها سال كه از هبوط پدرمان آدم گذشته، در قرن پانزدهم هجری قمری شاهد تحقق همه‌ی آن وعده‌هایی هستیم كه در قرآن مجید ذكر شده و در احادیث و روایات آمده است. اگر انسان از جایگاه تاریخی خویش غافل شود چه بسا كه طعمه‌ی شیطان گردد.

 

 سكاندار ما جواد، دانش‌آموزی شیرازی است كه پدرش در عملیات رمضان در همین منطقه به شهادت رسیده و اكنون آمده است تا قصاص خون شهدا را باز گیرد. صدای خوش صلوات فضا را پُر مي‌كند و قایق‌ها به راه مي‌افتند.

 

 گاه گاه قایق گیر مي‌كند و جواد مي‌گوید جاده آسفالته است. او راست مي‌گوید. اینجا همان منطقه‌ی عملیاتی رمضان است كه اكنون از آب پوشیده شده. سر تیرهای چراغ برق و كلاهك تانك‌های عراقی از زیر آب بیرون مانده و مرغان ماهیخوار روی آن نشسته‌اند.

 

 یكی از بچه‌ها روی جیب چپ هادی(١) نام و گروه خونش را مي‌نویسد. دیگری مي‌گوید: «اینجا ننویس، گلوله مي‌خورد پاك مي‌شود!» هادی در حالي‌كه به قلبش اشاره مي‌كند مي‌گوید: «اینجا جای حضرت امام است، تیر نمي‌خورد.» حاج میرزا مي‌گوید: «اتفاقاً تیر درست به جایی مي‌خورد كه عاشق است.»

 

 در نزدیكی ساحل، آنجا كه از میدان‌های مین جز همین آبراهه‌ی باریك پاكسازی نشده است، ناچاریم كه از سرعت قایق‌ها بكاهیم. یكی از بچه‌ها مي‌گوید باید خبرنگاران خارجی را به اینجا بیاورند. و راست مي‌گوید. آنها همه‌ی این مسیر را آب انداخته‌اند و میدان‌های وسیع مین لا به لای ردیف‌های مكرر سیم‌های خاردار ایجاد كرده‌اند تا راه عبور سپاه اسلام را سد كنند. اما نتوانسته‌اند. دشمن كور است، واگرنه، اعجازی اینچنین روشن را چگونه نمي‌بیند؟

 

 اگر در ماه مبارك رمضان خواب روزه‌دار عبادت است، در جبهه‌ها نیز اینچنین است؛ خواب مجاهدی كه از عهده‌ی انجام وظیفه‌ی خویش در راه خدا به‌تمامی بر آمده، و اكنون بعد از شبی پرحادثه، بر خاك جبهه به خواب رفته است.

 

 مقصد ما در انتهای این كانال‌هایی است كه توسط دشمن برای مقابله با سپاه اسلام حفر شده است. مي‌دانیم شما هم به یاد این شعر افتاده‌اید كه: عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. با وجود این كانال‌ها دیگر برای ما نیازی به حفر سنگر وجود ندارد.

 

 در همین فاصله كه ما مشغول احوال‌پرسی با رزمندگان و فیلم گرفتن از بولدوزر جهاد و هلي‌كوپترهای هوانیروز بودیم، حاج میرزا و بقیه‌ی دوستان خود را به خط مقدم رسانده بودند و حالا باز مي‌گشتند تا برای پشتیبانی آتش، دو قبضه خمپاره‌ی ٨١ در اینجا كار بگذارند.

 

 معنا و ارزش اعمال در نیات است و نیت‌ها در باطن انسان پنهانند. ما نیز با اسلحه‌ی روز مي‌جنگیم. خمپاره و هلي‌كوپتر، آرپي‌جی هفت و یازده و چیزهای دیگری كه خودتان مي‌دانید. آنچه كه به همه‌ی این اعمال معنا و مفهوم مي‌بخشد معتقدات ماست. ما را داغی كه از كربلا بر سینه داریم بدینجا كشانده است، و در كربلا، این خون حق بود كه بر زمین ریخت.

 

 مقصد ما در انتهای این كانال‌هاست، اما برای رسیدن به آنجا چندان شتاب نمي‌كنیم تا بتوانیم همه جا را ببینیم و با همه سخن بگوییم؛ و چه حقایقی كه در این سخن‌ها نهفته نیست! یكی از اصطهبانات آمده است، دیگری از قم و سومی از یزد. یكی عكاس است، دومی طلبه و سومی كارگر كارخانه‌ی افشار یزد. و باز هم این سؤ‌ال كه: چیست آنچه همه‌ی ما را در اینجا گرد آورده است؟

 

 دوست طلبه‌مان از سر مزاح، سخن از خاك عراق و گذرنامه مي‌گفت و این سخن هر چند شوخی، اما محل تذكر و تفكر بود. ما نظر به آب و خاك نداریم و عراق از آن مردم مسلمان عراق است كه خود با مال و جان و فرزند، در كنار ما با دژخیم یزیدزاده‌ای كه بر عراق حكومت مي‌رانَد مبارزه مي‌كنند. ما در این جنگ پیروز خواهیم شد و این پیروزی، نقطه‌ی عطفی تاریخی است كه با آن، عصر حاكمیت طاغوت‌ها بر كره‌ی زمین به پایان خواهد رسید.

 

 كانال‌ها مالامال از رزمندگانی بود كه منتظر شب بودند تا به قلب كفر بتازند و فیلمبردار ما با قصد ادخال سرور در قلوب مؤ‌منین با آنان مزاح مي‌كرد. به یكی كه دراز كشیده بود مي‌گفت: «مگر اینجا هتل است برادر؟» و از دیگری مي‌پرسید: «چرا ساكتی؟» و سومی را به حوري‌های بهشتی تشبیه مي‌كرد و با چهارمی و پنجمی درباره‌ی غذای ظهر حرف مي‌زد. خوب، این هم چهره‌ای دیگر از جبهه‌هاست كه بسیار كم به تصویر درآمده است. اینجا جبهه‌ی نور است و با چشم دل اگر بنگری همه چیز آن زیباست.

 

 در نزدیكی مقر فرماندهی دشمن كه بیش از چند ساعتی از سقوط آن نمي‌گذشت، به ستونی از رزمندگان اسلام بر خوردیم كه با اشتیاق به سوی خط مي‌دویدند. هر یك از آنها از شهری دور و روستایی دورتر آمده‌اند. دلبستگي‌ها را رها كرده‌اند، وابستگي‌ها را بریده‌اند و مي‌دانند كه قرب خدا در آزادی از همه‌ی تعلقات است. بار دیگر ما ناچاریم كه جایگاه تاریخی خودمان را گوشزد كنیم، مبادا كه اهل ظاهر حكم بر اشتراكات ظاهری این جنگ با دیگر جنگ‌ها قرار دهند و از حق غافل شوند.

 

 ما پیروان راه هزاران ساله‌ی انبیا هستیم و به عهد ازلی خویش با آفریدگار متعال لبیك گفته‌ایم و برای تحقق آن عصر موعود، عصر عدالت و حاكمیت احكام خدا، قیام كرده‌ایم تا راه تاریخ را به سوی نور بگشاییم. و اگر چشم دل باشد، خواهد دید كه این راه با بال‌های ملائكه فرش شده است.

 

 در كنار مقر فرماندهی تازه تسخیرشده، رزمندگان اسلام تانك‌های غنیمتی را علیه خودِ بعثیون به كار گرفته‌اند.

 

 آنجا كه بچه‌های تعاون آن برادر زخمی را عبور مي‌دادند، به آن فرمانده گردان بر خوردیم كه در خفر جهرم دینام‌پیچ بود. دینام‌پیچ و فرماندهی گردان؟ نه، خداوند به همه كس توفیق ادراك این راه و مفاهیم و موازین آن را نداده است. تنها كسی حقیقت این نهضت اسلامی را در مي‌یابد كه دل مؤ‌منش با ماست و مي‌داند كه انتهای این راه به تحقق وعده‌های تخلف‌ناپذیر خداوند ختم مي‌گردد.

 

 خاك تمثیل فقر در پیشگاه غنی مطلق است و انسان در برابر ذات ذوالجلال جز فقر مطلق چیست؟ آن‌گاه كه مجاهد سبیل الله، درست در گرماگرم جنگ، خاك تیمم را به نشانه‌ی كمال عبودیت بر چهره و دو دست مي‌كشد و تكبیره‌ی الاحرام مي‌بندد، تو گویی آفرینش به آن نقطه‌ی غایی كمال خویش دست یافته و كار جهان به سرانجام رسیده است. مگر نه اینكه خداوند انسان را برای عبودیت خویش آفریده است؟ و تو نیز همه‌ی این راه را آمده‌ای تا بدینجا برسی و تصویرگر آن عظمتی باشی كه در پیشِ روی توست، عظمت انسانی كه سرِ بندگی بر خاك آستان ذوالجلال نهاده است و به معدن عظمت و قدرت اتصال یافته، و اینچنین، همه‌ی قدرت‌های ظاهری را در برابر خویش به خضوع و خشوع كشانده است. فتح الفتوح اینجاست و پیروزی ما در جبهه‌های جنگ جلوه‌ی كوچك‌تری از این فتح بزرگ درونی است.

 

 و تو همه‌ی این راه را آمده‌ای تا به این سرباز امام برسی. او گوشه‌ی گمنامی خود را به هیچ قیمتی نمي‌فروشد و حاضر نیست سخنی از خود بگوید و اگر اینچنین نبود، كه لیاقت سربازی امام را نداشت.

 

 

پی نوشت ها:

 ١. شهید حسن هادی، فیلمبردار گروه روایت فتح.

 

تبریک

 میلاد قائم آل محمد (ص) ، منجی عالم بشریت حضرت مهدی (عج) را تبریک و تهنیت عرض نموده و از خداوند متعال تعجیل در فرج آن حضرت خواهانیم .

السلام علیک یا ابا صالح المهدی


بیاد شهید علی اکبر سلیمی جهرمی از شهدای حادثه ی تروریستی 7 تیر

تیر٬یادآور حادثه تروریستی دفتر حزب جمهوری اسلامی به دست منافقین در سال ۶۰ است که دکتر بهشتی به همراه ۷۲ تن از بهترین یاران امام در آن به شهادت رسیدند.گفتنیست یکی از شهدای بزرگوار جهرم به نام “شهید علی اکبر سلیمی جهرمی” نیز جز شهدای ۷ تیر میباشد.به همین مناسبت یادی میکنیم از این شهید بزرگوار و دیگر شهدای این حادثه تروریستی و ای کاش در شهرمان جهرم بیاد این شهید عزیز و مراسمی برگزار میشد و لااقل لوح یادبودی از این شهید در کنار دیگر شهیدان  این شهر میبود.قسمتی از زندگینامه و بیوگرافی و همینطور خاطراتی از این شهید را با هم میخوانیم...
نام:علی اکبر   شهرت:سلیمی جهرمی   مهمترین سمت:از سوی شهید رجایی رئیس سازمان امور اداری و استخدامی کشور بود  شهادت:هفتم تیر ماه بر اثر بمب گذاری منافقین در دفتر حزب جمهوری

دبیرکل سازمان امور اداری واستخدامی جمهوری اسلامی ایران شهيد «علي‌اكبر سليمي جهرمی» در سال 1317 در «جهرم» متولد شد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه خود را در شهر «جهرم »به پايان رساند و مبارزه را از سال 32 شروع كرد.
علاقه زيادي به تحصيل داشت ولي چون بار مسئوليت سنگين خانواده را بر دوش داشت، به دانشسراي مقدماتي در دورترين نقطه «لار »رفت و با وجود آنكه از نظر رفاهي بسيار در مضيقه بود، ديپلمش را گرفت و به معلمي پرداخت. شهيد سليمي علاقه داشت پزشك شود و در دانشگاه «شيراز» شركت كرد و در اين رشته پذيرفته شد ولي در مصاحبه به خاطر جريانات سياسي قبول نشد. بعداَ به تهران آمد و در رشته زبان انگليسي در دانشگاه «تهران» مشغول تحصيل شد. او معتقد بود كه دانشگاه از بيرون غول است ولي در درون هيچ است.
در تظاهرات معلمان و اعتصابات معلمان (به رهبري شهيد دكتر خانعلي) شركت نمود و در همين رابطه از طرف ساواك به «دزفول» تبعيد شد و او مجبور بود در سالهايي سخت براي ادامه تحصيل در دانشگاه «تهران» هر هفته سه روز به «تهران» بيايد. او درگيري‌هاي بسياري با حکومت ستمشاهی داشت. ساواك ضمن حمله به خانه شهيد «سليمي» او را دستگير و روانه زندان ساخت و سه ماه در زندان بود. او دوست همرزمش شهيد «حسن ابراري» را در همين جريانات از دست داد. شهيد «سليمي» مبارزات سياسي خودرا همراه با گروه «رجايي و دستغيب و دكتر اسدي لاري» ادامه داد.
درسالي كه دخترخاله شهيد «سليمي» در پاريس شهيد مي‌شود و او براي گرفتن جنازه‌اش به پاريس مي‌رود، توفيق ديدار امام را مي‌يابد. اودر این باره مي‌گوید:« وقتي امام را ديدم، روحيه ديگري گرفتم و در ديدار با امام هنگام دست دادن، امام پرسيدند: تو چرا دستت اينقدر سرد است؟ گفتم: قلب گرم شما، وجودم را گرم مي‌كند.

 
 
شهید سلیمی جهرمی  - ازتاريخ 10/7/1336 به سمت آموزگار دبستان‌هاي جهرم و اردستان استخدام گرديد. 2- از تاريخ 1/7/1344 آموزگار دبستان‌هاي تهران شد. 3- از تاريخ 12/1/1347 آموزگار دبستان‌هاي دزفول شد. 4- ازتاريخ 12/7/1347 آموزگار دبستان‌هاي ورامين شد. 5- از تاريخ 16/9/1349 به سمت دبير دبيرستان، در تهران منصوب شد. 6- از تاريخ 23/5/1355 به سمت معاون دبيرستان مروي ناحيه 17 تهران، منصوب شد. 7- از تاريخ 24/7/1357 به سمت معاون دبيرستان، درناحيه 17 تهران منصوب شد. 8- از تاريخ 12/2/1358 به سمت مديريت كل آموزش و پرورش تهران منصوب گرديد. 9- از تاريخ 7/12/1359 به سمت معاون پژوهشي و برنامه‌ريزي سازمان پژوهش و برنامه‌ريزي منصوب شد. 10- از تاريخ 2/12/1359 به سمت مشاور وزير منصوب گرديد، سپس به سمت دبيركل سازمان امور اداري و استخدامي كشور منصوب شد.
از موسسین انجمن اسلامی معلمان بود و در تشریف فرمایی امام به ایران شرکت فعال داشت. شهید سلیمی در سمتهای مختلفی مشغول بود. و همواره خدمتگذار اسلام و مسلمین و 23 سال سابقه خدمتی در آموزش و پرورش تهران و مدتی هم معاون وزیر و رئیس سازمان پژوهش و برنامه ریزی بود. در سال 26/1/60 طی حکمی از سوی شهید رجایی رئیس سازمان امور اداری و استخدامی کشور بود  شهيد «سليمي جهرمي» 23 سال سابقه در آموزش و پرورش داشت، بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ايران، يكسال مديركل آموزش و پرورش تهران بود و بعد از آن حدود 10 ماه هم معاونت وزير آموزش و پرورش و رياست سازمان پژوهش و برنامه‌ريزي را به عهده داشت.
وي در تاريخ 25/1/1360 طي حكمي از سوي «محمدعلي رجايي» نخست‌وزير وقت به سمت دبيركل سازمان امور اداري و استخدامي منصوب شد. او پس از سالها مبرزه وتلاش مقدس در هفتم تیر ماه براثر بمب گذاری منافقین در دفتر حزب جمهوری اسلامی همراه با 72 نفر از خدمتگذاران مردم ایران به شهادت رسیدند.دو خاطره از همسر این شهید
 
شهید رجایی با ماشین به دنبال سلیمی می‌آمد

(از خاطرات همسر شهید )

شهید سلیمی فرد ساده زیستی بودند البته ما هر دو معلم بودیم بعد از انقلاب ایشان به شهید رجایی گفته بودند من برای زن و بچه خودم به اندازه كافی جا ندارم چه طور می‌‌توانم دو تا محافظ را در اینجا بپذیرم من خودم مراقب خودم هستم و احتیاجی به محافظ ندارم و خدا محافظ من است. حتی بعدها زمانی كه پیش می‌آمد و من مدرسه نمی‌رفتم ایشان دنبال بچه می‌آمد و او را به مهد كودك می‌برد كه حالا همین برای دختر من یك خاطره شده است برای همیشه. من به خاطر دارم كه حتی بعد از مدتی آقای رجایی تصمیم گرفتند كه برای كم شدن هزینه‌ها از یك ماشین استفاده كنند كه خود آقای رجایی می‌آمدند دنبال شهید سلیمی و هر دو با هم سركار می‌رفتند.

 زینبی‌ باش

صبح روز هفتم تیر وقتی داشتم مواد لازم را برای صبحانه از داخل یخچال در می‌آوردم آقای سلیمی یكدفعه سوالی از من پرسید كه خیلی جا خوردم. پرسید: «چقدر زینبی شده‌ای»؟
من همان طور كه دستگیره در یخچال دستم بود خشكم زد گفتم این چه سوالی است كه بی‌مقدمه می‌پرسید؟ دوباره گفتند: همین طوری پرسیدم می‌خواستم ببینم چقدر خودت را آماده كرده‌ای؟ این صحبتی بود كه آن صبح بین ما رد و بدل شد و در آشپزخانه هم كسی نبود. چند روز بعد از حادثه كه خدمت رئیس جمهور رجایی رسیدیم ایشان یكسری سفارش به من كردند كه حواسم به مقوله صبر و استقامت باشد بعد هم بلافاصله به این «زینبی بودن» اشاره كردند. تقارن دو حادثه خیلی برایم جالب بود و معلوم بود منشا پذیرش فرهنگ شهادت در اینگونه افراد چقدر نزدیك به هم و حتی یكی بوده است

  زندگي شهيد از زبان همسرش :

متولد سال 1317 و اهل جهرم بود . تحصيلات ابتدايي و متوسطه خود را در شهر جهرم به پايان رسانيد و مبارزه را از سال 32 شروع كرد . علاقه زيادي به تحصيل داشت ولي چون بار مسئوليت سنگين خانواده را بر دوش داشت به دانشسراي مقدماتي در دورترين نقطه لار رفت و با وجود آن كه از نظر رفاهي بسيار در مضيقه بود ، ديپلمش را گرفت و به معلمي پرداخت . شهيد سليمي علاقه داشت پزشك شود و در دانشگاه شيراز شركت كرد و در اين رشته پذيرفته شد ولي در مصاحبه به خاطر جريانات سياسي مورد قبول واقع نگرديد . بعداً به تهران آمد و در رشته زبان انگليسي در دانشگاه تهران مشغول تحصيل شد ، او معتقد بود كه دانشگاه از بيرون غول است ولي در درون هيچ .
در تظاهرات معلمان و اعتصابات معلمان ( به رهبري شهيد دكتر خانعلي ) شركت نمود و در همين رابطه از طرف ساواك به دزفول تبعيد شد و سالهاي سختي او مجبور بود براي ادامه تحصيل در دانشگاه تهران هر هفته سه روز به تهران بيايد .
او درگيري هاي بسياري با فرخروپارسا داشت . در فروردين 52 ساواك ضمن حمله اي به خانه شهيد سليمي او را دستگير و روانه زندان ساخت و سه ماه در زندان بود . او دوست همرزمش شهيد حسن ابراري را در همين جريانات از دست داد .
شهيد سليمي مبارزات سياسي خود را همراه با گروه رجايي و دستغيب و دكتر اسدي لاري ادامه داد .
در سال 57 كه دختر خاله شهيد سليمي در پاريس شهيد مي شود و او براي گرفتن جنازه اش به پاريس مي رود ، توفيق ديدار امام را مي يابد .
مي گفت : وقتي امام را ديدم روحيه ديگري گرفتم و در ديدار با امام هنگام دست دادن ، امام پرسيدند ، تو چرا دستت آنقدر سرد است ؟ گفتم : قلب گرم شما آنرا گرم مي كند .
از موسسين انجمن اسلامي معلمان بود و در تشريف فرمايي امام به ايران شركت فعال داشت .
علي غذاي ساده مي خورد و از خوردن گوشت امتناع مي كرد او ذاتاً مظلوم بود و شبها تا ساعت 3 كار مي كرد . قرآن و نهج البلاغه و قانون اساسي را برمي داشت و مطالعه مي كرد و مي گفت : خدايا ! ما را براي نوشتن قانون استخدامي ياري كن . او نامه حضرت علي و مالك اشتر را براي من مي خواند و مي گفت : ببين از چه باريكي و لطافتي برخوردار است وهميشه مي گفت : خدا كند بتوانيم قانوني بنويسيم كه در آن حق مستضعفين رعايت شود .

 

همسر شهيد سليمي در ادامه سخنانش با حالتي خاص مي گويد خدا مي داند كه من به خاطر سليمي ناراحت نيستم ،‌به خاطر بهشتي و چهار فرزندش ناراحتم ، كاش مي رفتيد و خانه او را مي ديديد ، من به خاطر محمد منتظري ناراحتم به خاطر قندي … اينهايي را كه مي گفتند انحصارطلب هستند ، كاش برويد و خانه هايشان را ببينيد .

ما دلمان مي خواهد اسلام واقعي پياده شود ،‌جنگ و ستيزها به پايان برسد ، مي گويند: بهشتي انحصار طلب بود ،‌او چقدر مظلوم كشته شد . موقعي كه شنيدم حال خامنه اي رو به بهبود است زمين را بوسيدم و شكر كردم  .
و سرانجام در هفت تیر  1360 همراه دیگر یارانش به شهادت رسیدند.

 سالشمار فعاليتهاي شهيد علي اكبر سليمي جهرمي

دبير كل سازمان امور اداري و استخدامي

1ـ از تاريخ 10/7/1336 به سمت آموزگار دبستانهاي جهرم و اردستان استخدام گرديده است .

2ـ از تاريخ 1/7/1344 آموزگار دبستانهاي تهران شد .

3ـ از تاريخ 12/1/1347 آموزگار دبستانهاي دزفول شد .

4ـ از تاريخ 12/7/1348 آموزگار دبستانهاي ورامين شد .

5ـ از تاريخ 16/9/1349 به سمت دبير دبيرستانهاي تهران منصوب گرديده است .

6ـ از تاريخ 23/5/1355 به سمت معاون دبيرستان مروي ناحيه 17 تهران منصوب گرديده است .

7ـ از تاريخ 24/7/1357 به سمت دبير دبيرستانهاي ناحيه 17 تهران منصوب گرديده است .

8 ـ‍از تاريخ 12/2/1358 به سمت مديريت كل آموزش و پرورش تهران منصوب گرديده است .

9ـ از تاريخ 7/12/1358 به سمت معاون پژوهشي و برنامه ريزي سازمان پژوهش و برنامه ريزي منصوب گرديده است .

10ـ از تاريخ 2/12/1359 به سمت مشاور وزير منصوب گرديده است . سپس به سمت دبير كل سازمان امور اداري و استخدامي كشور منصوب شده است .

شهيد سليمي جهرمي 23 سال سابقه در آموزش و پرورش داشت . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ايران قريب يك سال مدير كل آموزش و پرورش تهران بود و بعد از آن حدود 10 ماه هم معاونت وزير آموزش و پرورش و رياست سازمان پژوهش و برنامه ريزي را به عهده داشت . وي در تاريخ 25/1/1360 طي حكمي از سوي محمدعلي رجايي نخست وزير به سمت دبير كل سازمان امور اداري و استخدامي كشور منصوب شد .

ساده بود، ساده مثل دریا و آفتاب. وقتی در آموزش و پرورش مسئولیتی را پذیرفت از داشتن محافظ خودداری کرد و به آقای رجایی گفت: «من برای زن و بچه‌‌ی خودم به اندازه کافی جا ندارم چه‌طور می‌توانم دو تا محافظ را در اینجا بپذیرم. من خودم مراقب خودم هستم و احتیاجی به محافظ ندارم و خدا حافظ من است». بیشتر اوقات برای صرفه‌جویی در استفاده از ماشین بیت‌المال آقای رجایی دنبال ایشان می‌آمدند و هر دو با هم به سر کار می‌رفتند، هر دو دنبال یک هدف بودند، درست به خاطر دارم صبح روز شهادت، علی‌اکبر، وقتی من در آشپزخانه بودم پرسید: «چقدر زینبی شده‌ای؟»مات و مبهوت به او نگاه کردم گفتم: «این چه سؤالی است؟» ادامه داد: «همین طوری گفتم می‌خواستم ببینم چقدر خودت را آماده کرده‌ای؟» چند روز بعد از شهادت علی به نزد آقای رجایی رفتیم و ایشان درست به مقوله صبر و استقامت و زینبی بودن اشاره کردند. آری آ‌ن‌ها همگی در یک مکتب، مکتب سرخ حسین آزادگی را آموخته بودند.

چشمان پاک

بچه ی مؤدب و با استعدادی بود.شهید محسن زین الدین همیشه توی کلاس سرش پایین بود.

این مسأله کم کم براش شد دردسر! خانم معلم خیلی ازش شاکی شده بود.

اولش همه فکر می‌کردند اون نسبت به درسش بی توجه شده .

وقتی ازش دلیل این رفتار رو پرسیدند معلوم شد قضیه یه چیز دیگه ست.

اون همیشه سرش پایین بود چون خانم معلم حجاب نداشت!

 خاطره ای درباره ی شهید محسن زین الدین (بوستانه)

شهید محسن زین الدین (بوستانه)  تاریخ تولد:جهرم  ۳/۳/۱۳۴۳    تاریخ شهادت:۱۱/۱۱/۱۳۶۵
نام پدر:احمد       محل شهادت:شلمچه

ما برای همین نماز و خدا داریم می جنگیم...

یکی از هم رزمان سردار نستوه جنگ، شهید حاج علی اکبر رحمانیان، می گوید:
«در پایگاه امیدیه بودیم. یک ساعت به اذان صبح مانده، از خواب بیدار شدم. شهید علی اکبر را دیدم که بعد از چهار شبانه روز عملیات، در حالی که آثار خستگی شدید در چهره اش آشکار بود، وارد سنگر شد. فکر کردم با آن حال خسته اش دراز بکشد، چون خواب از چشمانش می بارید، ولی، دیدم جانمازش را پهن کرد و آماده نماز شب و مناجات با خدا شد.
به او گفتم: حاجی خسته هستی، کمی استراحت کن! لبخندی زد و گفت: ما الان برای همین نماز و خدا داریم می جنگیم. سپس مشغول عبادت شد».

***هيچ فقري سخت‌تر از ناداني و هيچ ثروتي سودمند‌تر از عقل و هيچ تنهايي، وحشتناك‌تر از غرور و هيچ شرافتي مثل خوش خلقي و هيچ عبادتي مثل تفكّر (در خودشناسي و خداشناسي) نيست."حضرت محمد (ص)"

شهید ابراهیم ایل

بار الها پایان کار ما را به سعادت مقرون فرما و سرانجام رشته معرفت و خدا خواهی را بدست ما بده و دست تطاول شیطان رجیم را از قلب ما کوتاه فرما وآتشی از محبت خود در دل ما شعله ور فرما تا من و منیت در شرارهای آن بسوزد.
ما را به نار عشقت بسوزان تا جز سرکوی تو بار قلوب را نیندازیم .
محبوبا اکنون از تو دوریم و از جمال جمیلت مهجور. امید آنکه لطف و مرحمت کریمانه ات شامل مان شود. و حجابهای ضخیم را از میان بردارد. تا در بقیه عمرمان جبران ماسبق گردد. "وانک ولی العظیم"

شهید ابراهیم ایل

اين واقعه هنوز در هيچ كتاب و فيلمي روايت نشده است.

شهیدان عصر عاشورا۱۵ نفر از دانش آموزان شهرستان جهرم تصميم مي گيرند تا به صورت گروهي به جبهه بروند. بعد از هماهنگي هاي لازم ميني بوسي را در اختيار گرفته و راهي كردستان مي شوند.
بعدازظهر عاشوراي سال 1362 اين گروه در ميانه راه مهاباد دركمين ضدانقلابيون كومله گرفتار مي شوند. ضد انقلابيون همه اين 15 دانش آموز را سر مي برند. راننده و شاگردش كه شاهد اين جريان غم انگيز هستند از آن ماجرا جان سالم به در مي برند./روحشان شاد و یادشان گرامی 

مادر اولین شهید جهرم پس از تحمل31 سال فراق فرزند شهیدش، به دیدار او شتافت

مادر اولین شهید جهرم پس از تحمل31 سال فراق فرزند شهیدش، به دیدار او شتافت

خانم حیات قناعتیان مادر شهید رحیم صحرائیان٬پس از تحمل 31 سال دوری از فرزند شهیدش در سن 92 سالگی به دیدار او شتافت و دار فانی را ودعا گفت.
مادر شهید صحرائیان که چند سال قبل از شهادت پسرش بر اثر گریه فراوان در مصیبت درگذشت دختر 18ساله جوانش بینائی خود را از دست داده بود هرگز موفق به زیارت مزار شریف فرزند شهیدش در گلزار شهدای خرمشهر نگردید.
پدر و مادر بزرگوار شهید صحرائیان که از نعمت بینائی محروم شده بودند سالها تحت مراقبت دخترشان خانم سهیلا صحرائیان قرار داشتند و پس از فوت مرحوم قنبر صحرائیان (پدر شهید رحیم صحرائیان)،آن مادر و دختر به تنهائی زندگانی میکردند و خانم سهیلا صحرائیان علاوه بر اشتغال در آموزش و پرورش با فداکاری بسیار، تمام زندگانی،جوانی و وجود خود را فقط برای خدمت به مادر پیر و ناتوان خود صرف کرده و بخاطر پرستاریش از ازدواج صرف نظر نمود.
شهید رحیم صحرائیان که اولین شهید شهرستان جهرم میباشد در سال 1335 در خانواده ای مومن و متدین متولد گردید. از خصوصیات بارز آن شهید می توان به تدین،اهمیت دادن به نماز اول وقت،خلق و خوی نیکو،مهر و محبت،صداقت،شهامت و شجاعت او که زبانزد همرزمانش بود اشاره نمود. غنيمت گرفتن ادوات و سلاح دشمن در روزهاي اول جنگ در مرز شلمچه كه قصد ورود به خاك ايران را داشتند نمونه اي از رشادت شهيد صحرائيان و همرزمانش ميباشد. آن شهید والامقام در سن 28 سالگی در تاریخ 3/7/1359 در بیابانهای شلمچه در حین دفاع از میهن اسلامی و جلوگیری از ورود تانکهای رژیم بعث عراق به شهر خرمشهر با تعدادی از همرزمانش به درجه رفیع شهادت نائل آمد و در گلزار شهدای خرمشهر به خاک سپرده شد.
شهید صحرائیان 3سال قبل از شهادتش به استخدام ارتش در آمده و در پادگان دژ خرمشهر مشغول خدمت گردید. ایشان 7ماه قبل از شهادت در تاریخ 23/12/1358 در خرمشهر ازدواج نمود. رویا صحرائیان تنها فرزند آن شهید در تاریخ 1359/12/6 یعنی 5 ماه پس از شهادت پدرش متولد شد. رویا هم اکنون در بیمارستان جهرم مشغول خدمت است و دارای دختر 4ساله بنام روژان میباشد.
کریم صحرائیان برادر شهید رحیم صحرائیان پس از شهادت رحیم مسئولیت نگهداری فرزند و همسر برادرش را بعده گرفته و با همسر شهید گرانقدر رحیم صحرائیان، ازدواج نمود. حاج کریم صحرائیان و خانم رباب زمانی(همسر شهید رحیم صحرائیان)، هم اکنون به غیر از رویا دارای 1پسر و4 دختر دیگر بنامهای رحیم،سمیه،مریم،مینا و میترا میباشند.
از مادر شهید رحیم صحرائیان 1پسر و 2دختر به نامهای کریم،زهرا و سهیلا به یادگار مانده است.
پیکر مطهر این مادر داغدار صبح امروز 20/11/90  از حرم شریف امامزاده حسین به سمت قطعه خانواده شهدای گلزار فردوس بر دوش امت حزب الله و مردم قدرشناس و شهید پرور جهرم تشیع  شد. مراسمات آن مرحومه مغفوره در مسجد نو منعقد میگردد.

تعجیل در فرج و عزت خانواده معزز شهدا صلوات

"از سخنان شهید بزرگوار غلامرضا نادریان"

خدایا !رنج میبرم زمانی که میبینم, مردم به خاطرکمبودهای مادی فریاد می زنند ورفاه می طلبند.
خدا نکند که یکروز گوشت کم باشد...
به خدا قسم انسان شرمسار می شود...
هر گاه می شنود یاران محمد(ص) با روزی یک خرما در آَن گرمای سخت برای پیشرفت  اسلام با جان و دل فعالیت می کردند.

"سلامی به مردان بی ادعا"


رزمندگان جهرم

جا مانده ایم از قافله...

یادشان بخیر...

رزمندگان جهرم

حسین آقا در کنار رزمندگان

امام جمعه فقید جهرم حضرت آیت الله حاج سید حسین آیت اللهی در کنار رزمندگان اسلام

کجایند مردان بی ادعا...


جمعی از بسیجیان جهرم در دفاع مقدس

یارب

شهدای مسجد الغدیر

اسناد تاریخی / انتصاب امام جمعه جهرم


اسناد تاریخی / نامه  انتصاب امام جمعه فقید جهرم حضرت آیت الله سید حسین آیت اللهی ـ دامت افاضاته به اقامه نماز جمعه در جهرم از سوی امام خمینی(ره):

موضوع:انتصاب امام جمعه جهرم
تاریخ:01/07/1358محل :قم

بسمه تعالی

جناب مستطاب حجت‏الاسلام آقای حاج سید حسین آیت اللهی ـ دامت افاضاته

امید است وجود شریف از بلیات محفوظ و به انجام وظایف دینی و اجتماعی مشغول و موفق باشید. ضمناً طوماری با امضاهای بسیار از طرف اهالی محترم جهرم واصل گردید که درخواست شده بود جنابعالی کماکان در جهرم نمازجمعه را اقامه کنید. مقتضی است دعوت آقایان را بپذیرید. و اینجانب جنابعالی را به اقامۀ نماز جمعه مأمور و منصوب می‏نمایم که ان‏شاءاللّه‏ تعالی ضمن اقامۀ نماز، اهالی محترم منطقه را در خطبه به وظایف حساس و خطیری که در این بُرهه از زمان دارند آشنا و آگاه سازید. از خدای تعالی موفقیت همگان را خواستارم. والسلام علیکم و رحمة‏اللّه‏.

غُرّۀ ذی‏قعدة‏الحرام  1399روح‏اللّه‏ الموسوی الخمینی
برچسب‌ها: انتصاب, امام جمعه جهرم

چه جمعه ها که یک به یک غروب شد.......


یا مهدی (عج)ادرکنی

چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی............چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی
خلیل آتشین سخن ؛ تبر به دوش بت شکن..............خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی
برای ما که خسته ایم نه؛ ولی................................برای عده ای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام....................دوباره صبح؛ ظهر ؛ نه غروب شد نیامدی

          میلاد گل نرگس یوسف زهرا(س) حضرت مهدی (عج)  بر تمام مسلمین جهان مبارک باد

جنگی که بود جنگی که هست


آن روزها كه دسته‌دسته تابوت برادران ما از جبهه برمی‌گشت؛ ضد انقلابهای مذهبی در خیمه‌های نخوت خود زیارت عاشورا و دعای توسل و ندبه را بهانه كرده بودند و در پایان هر روضه و گریه و توسل خویش كسانی را نفرین می‌كردند كه مانع ظهور اقا شده‌اند. كسانی را كه دین را از خلوص و معنویت و نزاهت خود دور كرده و به شائبه سیاست و دنیاطلبی آلوده‌اند. كسانی را كه حاضر نیستند قبول كنند حكومت قبل از ظهور آقا باطل است.                                                          
آن روزها كه در جبهه هر زیارت عاشورا مقدمه عملیاتی بود كه خون قلب بسیجیها را به خود می‌خواند، ضد انقلابهای مذهبی هزار هزار بار ذكر گفتند و توسل پیدا كردند و اشك ریختند و خون از دماغ هیچ‌كدامشان نیامد.
***
ضد انقلابهای مذهبی دوست داشتند برای حسینی گریه كنند كه به تاریخ پیوسته است و به حماسه‌ای دخیل ببندند كه تمام شده باشد
.حسین زنده برای آنها خطرناك بود. همان‌گونه كه برای اهل كوفه.

 ممكن بود از حنجر چنین حسینی هر لحظه ندای  »هل من ناصر ینصرنی« فوران كند و پرده نفاق و نكراء یزیدیان حسینی‌نما را بدرد.

و این روزها چه بسیار ضد انقلابهای انقلابی كه می‌خواهند همان بلایی را كه ضد انقلابهای مذهبی بر سر بزرگ‌ترین حماسه تاریخ آوردند، در مورد پژواك ایرانی آنكه  »هشت سال دفاع مقدس «می‌نامندش تكراركنند.می‌خواهند در سوگ »جنگی كه بود« ، »جنگی كه هست« را بپوشانند و بفراموشانند.تا دلتان بخواهد حاضرند برای »جنگی كه بود« نوحه‌سرایی كنند و به یاد شهدایش اشك بریزند به شرط آنكه در همان تاریخ و جغرافیا باقی بماند و پایش را از گلیمش درازتر نكند. یك جنگی دوست‌داشتنی. كه می‌توان از آن خاطره‌های راست و دروغ تعریف كرد می‌توان برایش جلوی انواع و اقسام دوربینها و میكروفنها آه كشید. جنگی برای صلح. جنگی برای دفاع از وطن جنگی در تراز جنگ ویتنام یا كره یا...
***
هر روز ما در جنگ بركتی داشته‌ایم كه در همه صحنه‌ها از آن بهره جسته‌ایم
.ما انقلابمان را در جنگ به جهان صادر كرده‌ایم.ما مظلومیت خویش و ستم متجاوزان را در جنگ ثابت كرده‌ایم.ما در جنگ پرده از چهره تزویر جهان‌خوارن كنار زدیم.ما در جنگ دوستان و دشمنانمان را شناخته‌ایم.ما در جنگ به این نتیجه رسیده‌ایم كه باید روی پای خودمان بایستیم.ما در جنگ ابهت دو ابرقدرت شرق و غرب را شكستیم.ما در جنگ ریشه‌های پربار انقلاب اسلامی‌مان را محكم كردیم.ما در جنگ حس برادری و وطن‌دوستی را در نهاد یكایك مردممان بارور كردیم.ما در جنگ به مردم جهان و خصوصاً مردم منطقه نشان دادیم كه بر ضد تمامی قدرتها و ابرقدرتها سالیان سال می‌توان مبارزه كرد.و از همه اینها مهم‌تر استمرار روح اسلام انقلابی در پرتو جنگ تحقق یافت.1
***

اسلام انقلابی كه امام مهم‌ترین بركت جنگش می‌داند چیست؟ و چه جایگاهی در مجموعه برنامه‌ها و مراسمهای هفته دفاع مقدس و مناسبتهای مشابه دارد؟
***
به احترام خون شهدا خواهرم حجابت، برادرم نگاهت و دیگر هیچ!شده است كه در كنار ده‌ها هزار تابلو و پوستر و پلاكارد و دیوار نویسی و ... كه چنین شعاری را در ‌خود جای داده‌اند حتی یك‌بار ببینید كه مخاطبان را برای ارزش و آرمان دیگری به خون شهدا قسم داده باشند؟
مثل اینكه:به احترام خون شهدا بیت‌المال را غارت نكنید.به احترام خون شهدا كوخ‌نشینها را دریابید.به احترام خون شهدا در برخورد با مفسدین اقتصادی این همه استخاره نكنید.به احترام خون شهدا مبارزه با فقر و فساد و تبعیض را به رسمیت بشناسید.به احترام خون شهدا اسلام ناب را لگدكوب متحجرین و مقدس‌مآبان نكنید.به احترام خون شهدا  »سرمایه‌داری + 17 ركعت«را اسلام انقلاب معرفی نكنید . . .به احترام خون شهدا . . . برگزاری مراسمهای خنثی و یادبودهای نوستالژیك برای هشت سال جهاد جانانة فرزندان خمینی، به چه نتیجه‌ای در گسترش رفتار علوی، مبارزه با فقر و فساد و تبعیض، رسیدگی به محرومان و مستضعفان و كاهش اختلاف طبقاتی و ... انجامیده است؟
اصلاً قرار بوده است كه چنین رویكردی در كار فرهنگی برای دفاع مقدس غالب شود یا برعكس قرار بر این است كه به جامعه یادآوری كنیم كه می‌توان از شهدا حرف زد و اهل مبارزه با فقر و فساد و تبعیض هم نبود.در عمل باید به ملت تفهیم كرد كه نسبت شهدا و عدالتخواهی تباین است و این دو مفهوم در قاموس اسلام ناب آمریكایی هیچ ربطی با هم ندارند و قرار نیست بعد از هر یاد و ذكری از شهدا موتور آرمانخواهی در جامعه جان بگیرد و با استناد به سلوك و سیره شهدا و بسیجیان واقعی دست مطالبه مردم یقه اصحاب قدرت را برای وفا به عدالت در عرصه‌های فردی و اجتماعی بچسبد و چرخه ثروت ـ قدرت را با مشكل مواجه كند.قرار نیست تجربه دفاع مقدس در بازخوانی نهضت عاشورا و پیام دفاع مقدس در متن جنگ فقر و غنا بازخوانده شود.قرار نیست مفهوم و پیام و آرمان دفاع مقدس در میدان جنگ فقر‌و‌غنا، جنگ پابرهنه‌ها و مرفهین بی‌درد مرور شود و به نتایج خطرناك و حركت‌آفرین برسد.قرار نیست كل یوم عاشورا و كل ارض كربلا باشد و هر زمینی و هر زمینه‌ای كار حسینی بطلبد.

***جنگ هشت ساله نمرده است كه برایش مجلس ختم بگیریم. جنگ هشت ساله شهید شد. و شهید زنده است.و خون شهید در همه رگهای جامعه جاریست. اگر چشم بگشاییم و اگر گوشی بسپاریم به آن كه در روز پایان جنگ 8 ساله گفت2:
 »
امروز جنگ حق و باطل، جنگ فقر و غنا، جنگ استضعفاف و استكبار، جنگ پابرهنه‌ها و مرفهین بی‌درد شروع شده است...
«
................
پاورقی‌ها
:
 
1- امام خمینی(ره) - اسفند 1367 - - پیام به روحانیت

 
2- امام خمینی(ره) 1367/4/29 - پیام قطعنامه

وصیت نامه و زندگی نامه سردار شهيد محمد اسلامي نسب


سردار شهيد محمد اسلامي نسب

 


- شهادت آنچنان شيرين و لذت بخش است كه با هيچ كدام،از وعده هاي دينوي او را مقياسي نيست. شهادتي كه دشمن با هيچ سلاحي عليه او نمي تواند به مبارزه در آيد و همه تيغ هاي دشمن در مقابلش كند و بي اثر است.



2-من هر وقت نام مبارك بي بي فاطمه الزهرا (س)را به زبان ميارم نا خودآگاه از خود بي خود ميشوم و مطمئن هستم كه ايشان ما را شر منده نميكنه

زندگينامه شهيد محمد اسلامي نسب



در اواخر زمستان سال 1333 و در روستاي لايزنگان از توابع شهرستان داراب خانواده اسلامي‌نسب آغوش خود را براي ورود «محمد» باز كرد. سومين بهار زندگي اين نو قدم با مرگ جانسوز پدر همراه شد. او قرآن را در طفوليت فرا گرفت و به يمن مؤانست با كلام الهي، شكوفه‌هاي عشق و ايمان در دل نوراني‌اش شكفت. دوران دبستان را در روستا و مقاطع بعد را در شيراز گذراند و در كنار درس مدتي نيز به كار مشغول شد.
وي همزمان با بحبوحه انقلاب، در تظاهرات و راهپيمايي‌ها حضور فعال داشت. در سال 1353 ازدواج نمود و پس از پيروزي قيام مردمي همزمان با شروع غائله كردستان به اين منطقه عزيمت كرد و پس از سه ماه نبرد عليه منافقين به شيراز بازگشت و با آغاز جنگ تحميلي وارد عرصه جهاد در سرزمين خوزستان گرديد و تا لحظه شهادت به مبارزه با دشمنان حق پرداخت. در طول اين مدت در عملياتهاي مختلفي شركت كرد و از ناحيه چشم مجروح شد. در عمليات والفجر 8 با سمت فرماندهي گردان امام رضا (ع) به خط رفت، و در اثر پخش مواد شيميايي دچار مصدوميت شد.
محمد علاقه قابل ستايشي به حضرت صديقه كبري فاطمه زهرا (س) داشت و بدين جهت او را «سردار زهرايي (س)» مي‌خواندند و سرانجام در عمليات كربلاي 4 با رمز يا زهرا (س) درحاليكه فرماندهي گردان امام رضا (ع) از لشكر 19 فجر را بر عهده داشت. در سن 32 سالگي در سال 1365 شهد شيرين شهادت را نوشيد. از او 5 فرزند به يادگار ماند. پيکر پاکش را 25 روز بعد به دنبال عمليات کربلاي 5 به شيراز انتقال دادند و در دارالرحمه شيراز به خاک سپردند.

زندگی نامه شهید سید مهدی صحرائیان


شهید سید مهدی صحرائیان

«سید» در سال 1348 در خانواده ای آشنا به معارف دینی متولد شد . از اوان کودکی صفات وسیره اسلامی در وجودش درخشش داشت . در انجام جشن های باشکوه نیمه شعبان در امامزاده حسین(ع) ومسجد نوفوق العاده فعال بود . در ایام پیروزی نهضت امام ، جوانان انقلابی را در پخش اعلامیه های سیاسی وساختن بمب های دستی کمک می کرد . با شروع جنگ تحمیلی با چشم پوشی از تمام لذات مادی ، جبهه را خانه دوم خود قرار داد ، چندین بار با اعزام او موافقت نشد اما سرانجام بی آنکه از دوستان واطرافیان خود خداحافظی کند راهی جبهه شد وعصر روز عاشورا در جاده های مهاباد جاودانه گردید ، درحالی که به سن تکلیف نرسیده وفقط 14 بهار از زندگی او می گذشت . از عادات پسندیده «سید مهدی» احترام فراوان به پدر ومادر ، پایداری به عهد وقرار ، شرکت پیوسته در دعای کمیل وندبه ، پرهیز جدی از کذب وغیبت ، انس با قرآن ونهج البلاغه ومطالعه کتب وروزنامه ها مخصوصاً جمهوری اسلامی بود . در یادداشتی از اوکه در همین روزنامه به چاپ رسیده آمده است :

«دوستان ودانش آموزان عزیز را به پیروی از خط امام ، پایبندی به ولایت فقیه خوب درس خواندن وحضور فعال در جبهه نبرد توصیه می کنم . اگر شهادت به سراغ من آمد توفیقی از جانب خداست ، برایم گریه نکنید ، حجله ای برایم درست کنید وعصرهای پنج شنبه به دیدارم بیائید ، ضمناً روزه گرفتن برای من فراموشتان نشود . والسلام »

وصیت نامه و زندگی نامه سردار شهيد محمد اسلامي نسب

سردار شهيد محمد اسلامي نسب - شهادت آنچنان شيرين و لذت بخش است كه با هيچ كدام،از وعده هاي دينوي او را مقياسي نيست. شهادتي كه دشمن با هيچ سلاحي عليه او نمي تواند به مبارزه در آيد و همه تيغ هاي دشمن در مقابلش كند و بي اثر است. 2-من هر وقت نام مبارك بي بي فاطمه الزهرا (س)را به زبان ميارم نا خودآگاه از خود بي خود ميشوم و مطمئن هستم كه ايشان ما را شر منده نميكنه زندگينامه شهيد محمد اسلامي نسب در اواخر زمستان سال 1333 و در روستاي لايزنگان از توابع شهرستان داراب خانواده اسلامي‌نسب آغوش خود را براي ورود «محمد» باز كرد. سومين بهار زندگي اين نو قدم با مرگ جانسوز پدر همراه شد. او قرآن را در طفوليت فرا گرفت و به يمن مؤانست با كلام الهي، شكوفه‌هاي عشق و ايمان در دل نوراني‌اش شكفت. دوران دبستان را در روستا و مقاطع بعد را در شيراز گذراند و در كنار درس مدتي نيز به كار مشغول شد. وي همزمان با بحبوحه انقلاب، در تظاهرات و راهپيمايي‌ها حضور فعال داشت. در سال 1353 ازدواج نمود و پس از پيروزي قيام مردمي همزمان با شروع غائله كردستان به اين منطقه عزيمت كرد و پس از سه ماه نبرد عليه منافقين به شيراز بازگشت و با آغاز جنگ تحميلي وارد عرصه جهاد در سرزمين خوزستان گرديد و تا لحظه شهادت به مبارزه با دشمنان حق پرداخت. در طول اين مدت در عملياتهاي مختلفي شركت كرد و از ناحيه چشم مجروح شد. در عمليات والفجر 8 با سمت فرماندهي گردان امام رضا (ع) به خط رفت، و در اثر پخش مواد شيميايي دچار مصدوميت شد. محمد علاقه قابل ستايشي به حضرت صديقه كبري فاطمه زهرا (س) داشت و بدين جهت او را «سردار زهرايي (س)» مي‌خواندند و سرانجام در عمليات كربلاي 4 با رمز يا زهرا (س) درحاليكه فرماندهي گردان امام رضا (ع) از لشكر 19 فجر را بر عهده داشت. در سن 32 سالگي در سال 1365 شهد شيرين شهادت را نوشيد. از او 5 فرزند به يادگار ماند. پيکر پاکش را 25 روز بعد به دنبال عمليات کربلاي 5 به شيراز انتقال دادند و در دارالرحمه شيراز به خاک سپردند.

شهداي عصر عاشوراي جهرم سال 1362 شمسي درجاده مهاباد


راست ميگن كه شهدا آدم هاشون رو خودشون انتخاب ميكنن .

شهداي عصر عاشوراي جهرم 1404 قمري يا سال 1362 شمسي شهدايي هستند كه در راه عزيمت به جبهه در جاده مهاباد به دست منافقين كوردل به شهادت رسيدند كه 13 تن از اين شهدا از شهرستان جهرم هستند .

شهيد سيد مهدي صحرائيان – شهيد محمد حسن روغنيان ( مصطفي زاده ) – شهيد مصطفي رهايي – شهيد كرامت اله اقناعي – شهيد حميد رضا يثربي – شهيد حميد مقرب – شهيد غلامعباس كارگرفرد – شهيد اسداله رزم ديده – شهيد بمانعلي ناصري – شهيد ابراهيم يا علي – شهيد محمود زارعيان – شهيد سعيد اعظمي – شهيد سعيد مروج -

شهید ناظم پور

نمايش تصوير در وضيعت عادي

شهدای مسجد الغدیرجهرم

نمايش تصوير در وضيعت عادي

زندگینامه شهید



در سوم اسفند ماه ۱۳۳۵ در شهرستان جهرم متولد شد و از اوان نوجوانی در جلسات مذهبی و قرائت قرآن شرکت می­کرد. به نماز سخت پای­بند بود و در مدرسه از نظر رفتار و معاشرت با دوستان الگوی دانش­آموزان بود و به آنها مهر می­ورزید. در خرداد ماه ۱۳۵۳ تحصیلات متوسطه را در دبیرستان خواجه نصیر در رشته ریاضی به پایان برد و در همان سال به دانشکده ریاضی و علوم کامپیوتر دانشگاه طهران راه یافت.ورودش به دانشگاه آغاز شرکت فعالانه او در مسائل سیاسی و اجتماعی بود. او عقیده داشت که (تحصیل علوم عالیه یک مسئله جنبی زندگی است و آنچه اساس و حقیقت زندگی را تشکیل می­دهد همان مبارزه در راه خدا و مردم می­باشد) لذا با زمینه مذهبی که از قبل داشت با دیگر دانشجویان در مسائل فوق برنامه سیاسی و مذهبی شرکت می­کرد. به کوهنوردی بسیار علاقه داشت و اکثراً با گروههای کوهنوردی دانشگاه در هر فرصت به کوه می­رفت. البته رفتن به کوه در شرایط و جو رژیم دیکتاتوری شاه یک مسئله کاملاً سیاسی و سازنده و در عین حال بسیار مشکل بود. پیوسته به تمرینات سخت و طاقت­فرسا چه از لحاظ روحی و چه از لحاظ بدنی برای خودسازی و تزکیه نفس مبادرت می­کرد و این یکی از خصوصیات بارز او چه قبل از ورود به دانشگاه و چه پس از آن می­باشد. در اعتصابات و تظاهرات دانشجویی علیه رژیم شاه شرکت می­کرد و در صف مقدم دیگر یارانش بود.حسین یکی از کسانی بود که در راه­اندازی تظاهرات در شهرمان بسیار مؤثر بود. و با تشکیل جلسات مذهبی سعی در منسجم کردن هر چه بیشتر جوانان را داشت. در مطالعات دستجمعی که اکثراً خود تشکیل دهنده آن بود شرکت می­کرد. در تکثیر اعلامیه و پخش آن با دوستان همفکرش بطور فعال تلاش می­نمود هنگامیکه جهت برقراری نظم در تظاهرات و برای مقابله با رژیم و نقشه­های او شوراهای محلی به صورت مخفی بوجود آمد او نیز یکی از اعضاء فعال این شورا بود با توجه به استعداد شایان و آینده نگری که داشت دوستانش همیشه از فکر او جهت پیشبرد انقلاب استفاده می­کردند. به قرآن و دعا علاقه خاصی داشت و نه تنها به خواندن آنها اکتفا نکرده بلکه ضمن درک محتوی آن سعی در بکار گرفتن آن در زندگی خود داشت: در اولین شبهای پیروزی انقلاب در کمیته انتظامات مشغول بکار گردید و پس از حدود یکهفته جهت راه اندازی پادگان آموزشی به پادگان رفته و در آنجا مشغول نگهداری و بازسازی پادگان گردید. او برای اشاعه فرهنگ اسلامی با سایر همفکرانش اقدام به تأسیس بخش فرهنگی در کمیته انقلاب اسلامی جهرم نموده و در کلاسهای آموزشی که جهت دانش­آموزان تشکیل گردید شرکت می­کرد. او هم معلم و هم متعلم بود بدنبال مهرماه ۵۸ در جهاد مشغول خدمت بود و سپس جهت ادامه تحصیل به دانشگاه رفته تا اینکه در بهمن ماه سال ۱۳۵۸ در رشته ریاضی و علوم کامپیوتر فارغ­التحصیل گردید و باز به جهاد همیشگی خود در راه مستضعفین ادامه داد و با تشکیل کمیته برداشت محصول. به کمک برادران کشاورز شتافت او در بیشتر ایام روزه می­گرفت و با زبان روزه در کنار دیگر همشهریان خود به برداشت محصول ادامه می­داد. در اواخر سال ۱۳۵۹ به خدمت مقدس سربازی درآمد و از اوائل مرداد ماه در مرکز آموزشهای هوائی پایگاه انقلاب دوره آموزش مقدماتی را شروع کرد. از آنجائیکه این دوره مقدماتی بیشتر به آموزش­های ابتدائی اختصاص یافته بود و روح تلاش­گر او را ارضاء نمی­کرد، لذا با جمعی از دوستان در تلاش بود که محتوای آموزش نظامی را تغییر داده و مطلوب­تر کند. در این باره او چنین استدلال می­کرد « ما باید از کلیه امکانات و فرصتهای موجود جهت خودسازی و آمادگی رزمی استفاده کنیم زیرا ما اکنون با آمریکا در جنگ هستیم هر لحظه امکان دارد که آنها بطریقی به ما حمله کنند، لذا نباید فرصتها را از دست داد و هر چه زودتر باید آموزشهای نظامی را در سطحی بالا فراگرفت» گویا تجاوز صدام این جیره­خوار مزدور را پیش­بینی می­کرد، خلاصه او تنی می­خواست قوی که بتواند جوابگوی روح پرغرورش در میدان جهاد مبارزه باشد، بهر حال با تلاش پیگیرش خود را به بسیج پایگاه منتقل نموده و در آنجا آمادگی کامل رزم انفرادی را توسط برادران نظامی دید. بعد از پایان این دوره او را به پایگاه قلعه مرغی برای آموزش درس ریاضی که رشته تخصصی­اش بود اعزام کردند ولی این مصادف بود با آغاز تجاوز صدام به کشور اسلامیمان و این مسئله بود که روح بزرگ او را رنج می­داد با وجودیکه تدریس ریاضی جزء کار تخصص او بود وی عقیده داشت که در زمان جنگ چگونه می­تواند به این کار ادامه دهد در حالیکه سایر برادران و همرزمان او در میدان جهاد حماسه سرائی می­کنند» مانند مرغی که در قفس بوده باشد سعی داشت بهر ترتیبی که شده خود را به جبهه مقدس جنگ انتقال دهد علاقه و تلاش او در این راه داستان عشق یاران حسین(ع) را به شهادت زنده می­کند به راستی که او تشنة شهادت بود تا اینکه موفق شده پس از تلاش و کوشش بسیار با یک گروه از جانبازان اسلام و سربازان دلیر امام که همگی داوطلبانه آماده اعزام به جبهه جنگ بودند به خوزستان اعزام شود. لحظه­ایکه لباس رزم را پوشیده و سلاح بر دوش آماده حرکت به سوی جبهه بود چهره­اش از همیشه شاداب­تر بود. به راستی که نور یقین در دیدگانش هویدا بود مانند کسی که سالها در فراق محبوبی باشد و اکنون لحظه دیدار فرا رسیده باشد سر از پا
نمی­شناخت و شاید بیان روحیه و شرح حالش در روزهای قبل از اعزام قابل توجه باشد. یک روز وقتی خبر شهادت یکی از یاران
خود جواد صفائی را شنید بی­آنکه ناراحت شود لبخندی که حاکی
از شناخت و یقین بود بر لبانش نقش بست و سپس چنین گفت: «ناراحتی ندارد ما هم چند روز دیگر به ملاقاتش می­رویم» او در مورد شهادت خویش آن قدر یقین داشت که به دوستانش گفت:
"اگر برای جواد پیامی دارید به من بگویید تا به او بگویم" سرانجام در روز دوم آذرماه ۱۳۵۹ لحظه دیدار فرا رسید و او که چنین تشنة شهادت بود شربت گوارای شهادت را نوشید و در کربلای سوسنگرد به شهادت رسید. یکی از رزمانش که در زمان شهادتش در کنار او بوده است چنین می­گفت: آخرین حرفی که حسین زد این بود اشهدان لااله الاالله واشهدان محمد رسول الله واشهدان علیاً ولی الله، در حالیکه خون از گلویش می­ریخت شهادتین را بر زبان می­آورد به وصال محبوب رسید.

او چنین وصیت کرد: خوشبختانه از نظر مادی چیزی ندارم از طرفی تشخیص داده­ام که این مبارزه صراط مستقیم است و مبارزه با آمریکاست، اگر به این راه نروم راه مغضوبین و ظالمین رفته­ام و فلسفه رفتن من این است:
اهدنا صراط المستقیم صراط الذین انعمت علیهم غیرالمغضوب علیهم والضالین. والسلام

روانش شاد و جبهه نبردش هر چه گسترده­تر باد

——————————————————————————————————————-

مقاله ذیل به قلم شهید حسین رنجبر در سالگرد شهادت معصومه زارعیان

بسم الله الرحمن الرحیم

ولاتحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتاً احیاء عندربهم یرزقون

کسانی که در راه خدا شهید شدند مرده میندارید بلکه آنها زنده و نزد خداشان روزی برندگانند.

جامعه­ای که در آن مردم زندگی عادی و بی­تفاوت را اختیار کرده و با همه مسائل اجتماعی بطور انفعالی یا در جهت خود فرو رفتن برخورد کنند آن جامعه جامعه­ای مرده است، در طول تاریخ هر از چند مدتی شهیدی با دادن خون خود بر سر جامعه فریاد می­زند و آنها را متوجه مقام و ارزش خویش می­گرداند و به آنها می­گوید شما خلیفه خدا در روی زمین هستید و نباید زیر بار ستم روید و یا اینکه ستمکار باشید چون چه ظالم باشی چه مظلوم هر دو در نزد خدا محکوم­اند.

شهید با تزریق خون خود به رگهای جامعه مرده، او را حرکت و حیات و پویائی می­بخشد و هشدارشان می­دهد که اگر مرگ سرخ را با اختیار و آزادی در راه الله انتخاب نکنید مرگ سیاه به سراغ شما خواهد آمد.

تاریخ بدون شهید همانند کالبدی است که روح ندارد و اصلاً بدون شهید تاریخی نیست چرا که شهید قلب تاریخ است و تاریخ لحظه­ای بدون قلب که همان شهید باشد نمی­تواند وجود داشته باشد.

دومین سالگرد شهادت خواهر گرامیمان که با دادن خود خود پایه حکومت استبدادی جباران را سست کرد و ملت قهرمان ایران با ادامه دادن راه او و همرزمانش تاریخ ننگین ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی را بستند و به حکومت خودکامگان پایان بخشیدند گرامی داشته و در این روز مقدس که سالروز شهادت فاطمه زهرا(ع) او همچنین سالگرد شاهدت دخترش معصومه زارعیان می­باشد با خدای خویش و با تمام شهیدانمان عهد و پیمان می­بندیم که همواره رهنمودهای امام امت خمینی بت شکن را فرا راه خود کرده و پشت سر او همانگونه که بساط استبداد را در هم پیچیدیم به استعمار و استثمار نیز خاتمه دهیم و بنا به دستور امام هر کس خیال سازش کند از صحنه روزگار براندازیم و همچنین با شما ای رهروان راه حسین پیمان می­بندیم که به شعار شما بعد از شاه نوبت آمریکاست جامة عمل بپوشیم و با تمام قوا با آمریکای جهانخوار و تمام قدرتها و ابرقدرتهایی که کمر همت به نابودی ما بسته­اند بستیزیم و ورائت و حراست زمین را از آن مستضعفین گردانیم و به گفتار امام امت که می­فرماید: «ما باید در صدور انقلابمان به جهان کوشش کنیم و تفکر اینکه انقلابمان را صادر نمی­کنیم کنار بگذاریم زیرا اسلام بین کشورهای مسلمان فرقی قائل نمی­باشد و پشتیبان تمام مستضعفین جهان است» عمل کنیم و آیه
«ونریدان نمن علی­الذین استضعفو فی­الارض ونجعلهم الوارثین»را تحقق بخشیم. به امید روزی که قسط اسلامی از هر جهت برقرار گردیده و امت همراه با امام خود راه خود را به سوی الله بپیمایند. و آیه«ارجعی الی ربک راضیه» تحقق یابد. به امید آنروز…

معرفی شهدا/شهید حسین رهنما


سلام بر خدا و سلام بر شهیدان خدا و سلام بر شهیدان جهرم.بدانیم در شهری زندگی میکنیم که نسبت به جمعیت یکی از شهرهایی بوده است که بیشترین شهید را تقدیم انقلاب کرده است و گوشه گوشه ی این شهر جا پای انسانهایی بوده است که با خون خود درخت انقلاب اسلامی را آبیاری کرده اند باشد که ما جوانان نیز با رفتار و اعمال خود بتوانیم قدمی هرچند کوچک در راهی که این عزیزان برداشتند برداریم...

"شهید حسین رهنما"

نام پدر:احمد تاریخ تولد:۱۳۴۳ محل تولد:فارس/جهرم تاریخ شهادت:۱۰/۸/۱۳۶۱

محل شهادت:زبیدات طول مدت حیات:۱۸ سال مزار شهید: گلزار شهدای جهرم

حسين در سال 1343 در شهر «جهرم» ديده به جهان گشود. پدرش مهاجري از منطقه‌ي «گله‌دار» بود. حسين در سايه‌ي الطاف پدر و مادري فداکار پرورش يافت و با اخلاق و تربيت اسلامي آشنا شد. پس از اتمام تحصيلات ابتدايي، دوره‌ي راهنمايي را در مدرسه‌ي «فارابي» ادامه داد. از اعضاي فعال بسيج بود و در کارهاي فرهنگي با بنياد شهيد جهرم همکاري داشت. با آغاز جنگ تحميلي و باز شدن درهاي جهاد به روي جوانان، با آن که سن و سال کمي داشت داوطلب عزيمت به جبهه گرديد. سرانجام همراه با سيل عظيم جوانان، راهي مناطق عملياتي گرديد. پس از روزها جنگ بي‌امان با دشمن،‌ در لحظه‌اي سپيد قفس تن را گشود و از منطقه‌ي زبيدات، در تاريخ 10/8/1361 در سن 18 سالگي به سوي آسمان پرواز کرد. پيکر پاکش 17 ماه شاهد مظلوميت ياران خميني (ره) در دفاع از انقلاب بود، پس از بازگشت، در ميان استقبال پرشور مردم، در گلزار شهداي جهرم به خاک سپرده شد.

سامی شهدای تخریب چی جهرم


رديف نام ونام خانوادگي نام پدر تاريخ شهاد ت محل شهادت محل دفن ارسال كننده
1 عبدالعلي ناظم پور احمد

4/11/65

شلمچه گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
2 كاظم شبيري عباس

20/9/

ماموريت گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
3 عبدالمجيد قناعت حسن

25/12/63

شرق دجله

گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
4 حميدرضا اوليايي محمد

24/12/64

والفجر8فاو گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
5 شعبانعلي كارگر كاكاجان

3/5/62

والفجر2 گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
6 فتحعلي ميرزايي قدرت

2/5/62

والفجر2 گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
7 عبدالرسول كارگر مرتضي

3/5/62

والفجر2 گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
8 عبا س رحمانيان خداداد

19/1/66

كربلاي 8

گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
9 فرامرز عسكريان خرم

1/5/62

والفجر2 گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
10 منصور شهريارزاده غلامحسين

22/4/61

رمضان گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
11 جليل رنجبر چراغ

20/10/65

كربلاي 5

گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
12 مجيد اديبي فرد هاشم

8/11/64

والفجر8

گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
13 عبا س جليلي نصرالله

12/12/62

طلائيه گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
14 محمدحسن خواجه نژاد خليل

29/10/65

كربلاي 5

گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
15 عبدالرسول عبدالهي الياس

3/5/62

والفجر2 گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
16 عبدالحسين باشدجهرمي نجات الله

2/4/65

خرمشهر گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
17 مهدي مهربان غلامعلي

3/10/65

كربلاي 4

گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
18 احسان كارگر فضل الله

2/3/67

شلمچه گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
19 حجت الله لطفي پور ابراهيم

12/12/62

خيبر گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
20 فرهاد افسر ناصر

3/10/65

كربلاي4 گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
21 اسدالله احمدنيا قنبر

21/11/64

والفجر8 گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
22 نبي الله ابراهيمي نجات

27/10/65

كربلاي5 گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
23 محمدرضا رحمانيان ابواقاسم

19/12/65

كربلاي5 گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
24 حميد عيدي حسن

24/10/65

كربلاي5 گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
25 علي اصغر بهمن زادگان سهراب

10/10/62

سوسنگرد گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
26 قاسم نعمايي امرالله

5/5/62

والفجر2 گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
27 جمال جعفرزادگان نوازالله

0/12/61

شرهاني گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
28 حسن ثمالي غلامرضا

0/0/61

كوشك گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه
29 محمدحسين كريميان نجف قلي

5/10/65

كربلاي4 گلزار شهداي جهرم آرشيو گروه

مختصری از زندگی نامه و وصیتنامه سردار خلیل مطهر نیا


سردار شهيد خليل مطهرنيا در مهرماه 1338 در خانواده اي مذهبي در روستاي علي آباد از توابع شهرستان جهرم چشم به جهان گشود. دوران پرنشاط کودکي او با اندوه مرگ پدر مهربانش قرين گشت و در زماني که نهال وجود او اولين آوازهاي رويش را سر مي داد در عزاي پدر نشست و از بهترين تکيه گاه عاطفه بي نصيب ماند. در طول زمان تحصيل به کارهاي مختلفي نيز اشتغال داشت و مخارج زندگي و تحصيل خود را از دسترنج خويش حاصل مي کرد.
شهيد مطهرنيا پس از گذران دوران تحصيل ابتدايي و راهنمايي در سال 1357 و در بحبوحه پيروزي انقلاب موفق به اخذ ديپلم شد و يک سال بعد يعني در سال 1358 بعد از انصراف از دانشگاه (که در جريان انقلاب فرهنگي موقتا تعطيل شده بود) به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي جهرم درآمد. شهيد مطهرنيا که در دوران انقلاب در مبارزات مردمي در شهرستان جهرم از جمله تسخير ژاندارمري و شهرباني و پادگان ارتش نقش فعالي داشت بعد از انقلاب از بنيانگذاران اصلي بسيج و تشکيل دهندگان گروه هاي مقاومت اين شهرستان بود. بعد از شروع جنگ تحميلي نيز از جمله کساني بود که رهسپار جبهه هاي حق عليه باطل شد و تا زمان شهادتش تقريبا در تمام عمليات ها شرکت فعالانه داشت. در عمليات رمضان به عنوان فرمانده گردان و بعد از آن به سمت فرماندهي طرح و عمليات لشکر المهدي(عج) منصوب گرديد و تا زمان شهادت در اين سمت باقي ماند.
وي در حال گذراندن دوره فرماندهي در تهران بود که عمليات کربلاي 5 شروع گرديد و به محض اطلاع خود را به جبهه رساند و در اين عمليات شرکت کرد. شهيد مطهرنيا که در عمليات هاي مختلف بارها به شدت مجروح شده بود سرانجام در تاريخ 9/11/65 در حالي که مانند آقايش اباعبدالله الحسين(ع) سر بر بدن مطهر نداشت به ديدار حضرت دوست شتافت. خاک لاله خيز شلمچه و عمليات کربلاي 5 يادمان پرواز ملکوتي اين عاشق واصل است. پيکر مطهر شهيد سحرگاه پنجشنبه 19/11/65 در شهر قهرمان پرور جهرم تشييع و در کنار ديگر همرزمانش به خاک سپرده شد.
شهيد مطهرنيا در سال 1361 ازدواج کرد که ثمره آن دو فرزند به نام هاي سجاد و فاطمه مي باشد که در وصيتنامه خويش درباره فرزندش سجاد خطاب به همسرش مي نويسد؛ فرزندم سجاد را با اخلاق نيکو و صفات پسنديده تربيت نما و با خودت عهد کن که او را در راه اسلام فدانمايي. در نامه اي ديگر شهيد به فرزندش اين گونه وصيت مي کند؛ هيچ وقت به خاطر مقام و مال و ثروت به ديگران احترام نگذار. پشتيبانت خدا باشد و اميدت به تلاش و کار خود.
شهيد مطهرنيا با قرآن و نهج البلاغه و با ائمه معصومين عليهم السلام مؤانستي خاص داشت و شور عشق فرزند زهرا، خميني کبير، چنان در تار و پودش ريشه دوانده بود که در اين باره مي نويسد؛ خداوند به شما منت نهاد و اين چنين رهبري را به سوي شما گسيل داشت تا به پيروي از مکتب اسلام اين چنين از خود دفاع کنيد و بر ظلم و باطل بشوريد که به سعادت برسيد.
در پايان، قسمتهايي ديگر از وصيتنامه شهيد را زمزمه مي کنيم: خداوندا تو را شکر مي کنيم که مرا از سرگرداني ها و پوچي هاي دنيا و زندگي بيرون آوردي و به راه مستقيم هدايت و رهنمون ساختي. لذت نعمات ابدي و جاودانيت در آخرت را که در قرآن کريم ذکر کرده بودي هر روز مرا از گسستن و شکستن قفسه دنيا و عروج به مقام قدس احديت آ ماده تر مي سازد.

اسامی شهدای شیمیایی جهرم:




شهید علي محمد مزدور دشتابي نجاتي فر
فرزند شعبانعلي متولد 1342/01/29 در جهرم فارس در اثر بمباران شیمیایی منطقه جنگی فكه به شهادت رسید و در زادگاهش به خاک سپرده شد.

شهید مجيد بخشي جهرمي
فرزند عباس متولد 1346/0۰/0۰ در جهرم فارس در اثر بمباران شیمیایی منطقه جنگی فكه به شهادت رسید و در زادگاهش به خاک سپرده شد.

شهید ناصر منوچهري جهرمي
فرزند منوچهر متولد 1339/0۰/۰۰در جهرم فارس در اثر بمباران شیمیایی منطقه جنگی فكه به شهادت رسید و در زادگاهش به خاک سپرده شد.

از برجسته ترین نویسندگان کتاب شهدا

نام:عبدالمجید شهرت:رحمانیان شهرت علمی:کارشناس ارشد حقوق/نویسنده و پژوهشگر آزاده و جانباز سمت کنونی:مسئوا فرهنگی دانشگاه آزاد جهرم/نماینده استان فارس در مجلس ایثارگران کشور
عبدالمجيد رحمانيان سال 1341 در جهرم متولد شده است. وي فروردين سال 1360 عازم جبهه شد و 11 ارديبهشت سال 1361 در عمليات بيت المقدس و در منطقه فكه به اسارت ارتش متجاوز صدام درآمد.
رحمانيان 8 سال و چهار ماه اسارت خود را در اردوگاه‌هاي وزارت دفاع عراق، عنبر، موصل‌هاي يك تا 4، العماره و تكريت گذراند.
آن يار آسماني، حماسه‌هاي ناگفته، مادر با سرفه‌هايش، قصه آزادگان، منشورپاكي و خدمت‌گذاري(مجموعه سخنراني‌هاي مرحوم سيد علي‌اكبرابوترابي در دوران اسارت)، شهداي غريب، رهاورد غربت، هنرهاي نمايشي در اسارت، صنايع دستي در اسارت و درهاي هميشه باز، از جمله آثار منتشر شده وي هستند.
عبدالمجيد رحمانيان از سال 1377 كار تحقيق وپژوهش درباره خاطرات دوران اسارت را آغاز كرده است. وي در حال حاضر كتاب پژوهشي "بهداشت و درمان در اسارت" را در مرحله بازنويسي دارد. از اين نويسنده آزاده كتاب‌هاي "لحظه‌هاي يك قديس" شامل مشاهداتي از شخصيت‌ و ويژگي‌هاي مرحوم سيد علي‌اكبر ابوترابي، "زندگي‌نامه و خاطرات سردار خليل مطهرنيا" و ‌"روزشمار اسارت(وقايع‌نگاري رويداد‌هاي مهم اردوگاه‌هاي اسرا)" آماده چاپ هستند.

زندگی نامه شهید سعید اعظمی:


شهید سعید اعظمی:

در پنجم اسفند ماه 1346 در خانواده ای با تقوا به ساحت هستی قدم گذاشت. از کودکی همراه پدرش در مجالس ومحافل دینی شرکت می کرد. مدت 4 سال در مسجد جامع ، مکبر جماعت بود واز همین رهگذر دوستان اهل مسجدش فراوان شدند. ایام تحصیل را در مدرسه آیت الله طالقانی و آموزشگاه شرف ودبیرستان اسلامی گذراند، اشتیاق فراوان به مطالعه کتاب داشت وکتابخوانی از برنامه روزانه او بود. به همین جهت مسئولیت اداره کتابخانه امامزاده حنظلیه کوی اسفریز را به عهده اش نهادند . دوستان زیادی دور اورا می گرفتند وسوالات گوناگون خود را با او درمیان می گذاشتند واو نیز با حوصله پاسخ می گفت. روحیه مردم گرایی سعید بسیار مورد توجه اطرافیان بود. اگر کسی کاری به او رجوع می کرد وچیزی نیاز داشت دریغ نمی کرد. فرد نیازمند را پیکی از جانب خدا می دانست وخلاصه تا رفع نیاز مراجعه کننده ، آرام نمی گرفت . ادب ومتانت او نیز قابل توجه بود. تاکسی سوال از او نمی کرد سخن نمی گفت ، بلند صحبت نمی کرد وبلند نمی خندید، از گفتار لغو وبیهوده پرهیز داشت واوقات فراغت را با ذکر وتسبیح می گذراند.

تمام صفات وفضیلتهای اخلاقی او زمینه ای شد برای آنکه محبوب قادر متعال گردد وخداوند بالاخره بنده صالح خویش شهید «سعید اعظمی» را در شانزده سالگی به سوی خود فرا خواند.

مادر شهید نقل می کند:

«سعید شبها در رختخواب نمی خوابید . وقتی علتش را سوال می کردم می گفت : دوستانم در جبهه روی خاک می خوابند ، چرا من مثل آنان نکنم ومثل آنان نباشم؟؟!»

زندگی نامه شهید محمد حسن روغنیان


شهید محمد حسن روغنیان 

در عاشورای سال 1345 شمسی در آبادان چشم به جهان گشود ودردامان خانواده ای با فضیلت رشد کرد .تحصیلات ابتدایی وراهنمایی رابه ترتیب در مدارس گلشن ومهرنوش ابادان گذراند. پدرش که به جهرم بازگشت محمد حسن نیز همراه با خانواده به جهرم آمد ودر مدارس شهید رجایی وشهید محبوبی ادامه تحصیل داد . در سی ام تیرماه 1361 اولین بار پایش به جبهه باز شد ودر«عین خوش» رحل اقامت افکند . پس از مدتی در عملیات والفجر یک شرکت کرد ودر ادامه عملیا ت در اثر سانحه تصادفی که در اطراف دهلران بوقوع پیوست از ناحیه پا به شدت مجروح شد ودر بیمارستان سپاهان اصفهان بستری گردید . در ماه مبارک رمضان وقتی گردان امیر المؤمنین (ع) در جهرم تشکیل شد محمد حسن نیز در آن گردان ، نام نویسی کرد وبرای شرکت در عملیات والفجر 2 آماده شد . در همین عملیات به واسطه ترکش خمپاره مجروح شد وبه جهرم آمد. هنوز چند روزی در شهر نمانده بود که روح ناارام او به تلاطم امد . اول می خواست جهت بازدید از بستگان به شیراز مسافرت کند اما بزودی از این سفر منصرف شد وقصد پادگان جلدیان کرد. عصر روز عاشورا در همین مسیر ، خداوند اورا برای لقای خویش برگزید وبه بهشت موعود دعوت کرد.

این خاطره به قلم اوست :

«در یک بعد از ظهر هواپیمای دشمن برای بمب باران مقر تیپ المهدی (عج) آمدند وراکت های فراوانی را به سمت ما سرازیر کردند . من به چشم خودم دیدم که راکت هایی که نزدیکی ما فرود امدند هیچکدام عمل نکردند ، اگر عمل می کردند من هم نبودم تا این یادداشت را بنویسم !»

زندگی نامه شهید مصطفی رهایی


شهید مصطفی رهایی

«دستور بدهید که وقتی تشییع می شوم دستهایم را از تابوت بیرون بگذارند وپلک هایم را باز نگهدارند تا مردم بدانند کورکورانه بدین راه نرفته ام»

این سخن بیاد ماندنی ، سخن جوان دلیری است که وقتی به زیارت مرگ می شتافت ، فقط 19 سال داشت وبه راستی این مرتبه از عرفان وسلوک جز در مکتب جبهه ، دست یافتنی است!؟

«مصطفی رهایی» با در هم آمیختن دو بعد عرفان ونظامی گری ، آنچنان شخصیتی از خویش ترسیم کرده بود که مورد حیرت دوستان واطرافیان بود. هم بسیجی بود وهم در راه شهود وعرفان گام برمی داشت، هم عاشق خدمت بود وهم اهل خلوت ونیایش های شبانه ، شیر میدان کارزار وزاهد شبهای مناجات ، از هر لحاظ که حساب کنی جزء اولین ها بود ، در درایت وهوشمندی ، در مدیریت ورتق وفتق امور، در معنویت واخلاص در عمل ، در مطالعه وآشنایی به مسایل روز و . . . حتی بنا به اظهار راننده اتوبوس حامل شهدا اولین مسافری که توسط منافقین بد دل به شرف شهادت نایل آمد «مصطفی رهایی» بود.

او رفت اما طنین حرف های آخرش هنوز در گوش مردن طنین انداز است که:

«بدانید کورکورانه نرفته ام»

زندگی نامه وصیت نامه سردار شهيد جليل اسلامي


سردار شهيد جليل اسلامي

 


شهيد جليل نه تنها واجبات بلكه مستحبات خصوصا نماز شبش ترك نمي شد

گوشه اي از زندگي سردار شهيد جليل اسلامي


شهيد جليل در شهرستان جهرم متولد شد ودر فسا رشد و نمو پيدا كرد تحصيلات ديپلم داشت در دوران انقلاب نقش فعالي داشت تااينكه انقلاب پيروز شد و به استخدام سپاه در آمد شهيد به كردستان براي پاسداري از ميهن اسلامي اعزام شد و در تمام عملياتها از جمله فتح المبين بيت المقدس رمضان محرم والفجر يك والفجر 4 خيبرشركت فعال داشت شهيد مدتي فرمانده گردان قهرمان فجر بود شهيد جليل نه تنها واجبات بلكه مستحبات خصوصا نماز شبش ترك نمي شد خلاصه از زبان مثل مني در وصف شهيدجليل صحبت كردن توان نيست تا اينكه سرانجام در عمليات پيروزبدر عاشقانه ومجنون وار عروس شهادت را در آغوش كشيد. شهيد اسلامي به همراه دو برادر ديگرش در جبهه هاي حق عليه باطل به فيض شهادت نائل آمدند .



وصيت شهيد:



پشتيبان ولايت فقيه باشيد و نماز جماعت را به پا داريد.«شهيد جليل اسلامي»

زندگی نامه شهید اسدالله رحمانیان


زندگی نامه شهید اسدالله رحمانیان

شهید اسدالله رحمانیان در سال 1320 در جهرم چشم به جان گشود در سن 6 سالگی تحصیلاتش را در یکی از دبستان های جهرم شروع کرد؛ تحصیلات دبیرستان خود را به پایان نرسانده بود که به خاطر جو نامناسب محیط زندگی خویش و ظلم و ستمی که از جباران زمان می دهید، یکسره از همه چیز و همه کس دل برید و به یکی از شیخ نشین ها مهاجرت کرد ولی این مهاجرت زیاد طول نکشید و به ایران بازگشت. دوباره تحصیلات خود را ادامه داد و پس از اتمام تحصیلات برای کار عازم تهران شد.
با توجه به اینکه به زبان انگلیسی مسلط بود، به استخدام شرکت هواپیمایی هما درآمد. در سال 1348 ازدواج کرد که دو پسر و یک دختر حاصل ازدواجش بود. در این زمان می بایست غرق در کار و زندگیش می شد اما هدف وقتی الهی باشد مسیر عوض می شود.
مدتی گذشت ولی او آرام نمی گرفت و تمام فکر و ذکرش ضربه زدن به رژیم بود تا اینکه در سال 1350 همزمان با برگزاری جشن های فرهنگ و هنر، طوری برنامه ی پرواز هواپیمای مهمانان را تغییر داد که هواپیمای آنان خالی بازگردد و برنامه پرواز به تعویق افتد و در نتیجه جشن و کلیه ی برنامه ها از هم گسیخته شود.
رژیم ایشان را بازداشت کرد و از کار برکنار نمود و سپس به همراه خانواده به زابل تبعید شدند!
در آنجا نیز آرام نگرفت و با کار کردن در یکی از دوایر دولتی راه را برای به دست آزیدن به هدف های بعدی باز نمود. با شهید بزرگوار حسین طباطبایی که در واقعه ی بمب گذاری مجلس به شهادت رسیدند، ارتباط برقرار کرد. در آن زمان ایشان سرپرستی مسجد شهر را بر عهده داشتند و از طرف ساواک از منبر رفتن منع شده بودند. با همکاری ایشان و دیگر دوستان از مرز اسلحه وارد می کردند و در اختیار مردم قرار می دادند.
شهید اسدالله رحمانیان در سال 1356 به تهران منتقل گردید و در همان سال وارد دانشکده ی حقوق قضایی دانشگاه ملی گردید. شب ها درس می خواند و روزها کار می کرد. ایشان مدام در تظاهرات ها و اعتصابات دانشجویی شرکت داشت. تا اینکه در سال 57 انقلاب اسلامی به رهبری امام راحل (ره) به پیروزی رسید.
با شروع جنگ تحمیلی ایشان جز اولین گروه هایی بود که با ثبت نام در بسیج اداره ی متبوعه عازم جبهه های حق علیه باطل گردید. در جبهه مجروح شد؛ بعد از یک سال و اندی که در بیمارستان بستری بود، به درجه ی رفیع شهادت نایل گردید.
از خصوصیات این شهید بزرگوار متانت، نجابت و صبرو شکیبایی در برابر مصائب و مشکلات بود و همیشه تکیه کلامشان این بود که " ما به دنیا نیامده ایم که در این جهان خوشی کنیم، خوشی ما در آن دیار و نزد پروردگار است. به دنبال خوشبختی در این دنیا نباشید و دل بدان نبندید." ایشان همچنین در امر به معروف و نهی از منکر ثابت قدم بودند و در این راه از هیچ تلاشی فروگذاری نمی کردند.
راهش پر رهرو و روانش شاد باد

وصیت نامه شهید محمد ایران منش


وصیت نامه شهید محمد ایران منش

 

بسم الله الرحمن الرحیم

الهم اجعلنی عندک وجیها بالحسین، فی الدنیا و الاخره

الهی از آن مرگی که در دنیا به صورت افتخار و در آخرت با ذلت همراه باشد به خودت قسم می ترسم.

خانواده ارجمندم، من امروز در راه جاودانه ای گام نهاده ام که انتهای آن حکومت مستضعفین بر جهان است.

راه ما و حرکت ما از امروز یا چند روز پیش شروع نشده است بلکه تاریخ از داستان هابیل و قابیل شروع شده است. امیدوارم این انقلاب زمینه ساز انقلاب حضرت مهدی (عج) باشد. ما با نثار خون خود در مقابل کفر در اسلام چیز ناچیزی است. کاش که ده ها هزار خون داشتم که در راه اسلام فدا می کردم.

سلام بر زینب زمانم که گل سرخ زندگی ام، بزرگ فداکارم، و سلام بر کسی که رنج های زندگی را تحمل کرد و لب به سخن نگشود و بالاخره سلام بر مادر و پدر و همسرم که آن پندهای حکمت آمیزتان و آن فداکاری هایتان از پرده چشم و گوشم بیرون نرفته است. خواهشی که از شما دارم؛ باید مرا ببخشید چون که باید دین خود را ادا نمایم. و یک سخن به مادر، همسر و خواهرانم دارم که اگر می خواهید در آخرت نزد حضرت فاطمه و زینب رو سفید و در زمره زینبی ها باشید، باید صبر کنید خداوند فرزندان شما را به جنگ با کفر می فرستد تا شماها را امتحان کند. مبادا خدای ناکرده بی صبری کنید و گریه و شیون راه بیندازید. باید شماها الگو باشید برای مادران دیگر تا هر وقت به چهره تابناک شما نگاه می کنند تشویق شوند و فرزندان خود را در راه اسلام و قرآن و امام امت خمینی بت شکن فدا کنند. آرزوی من از خداوند رساندن طلوع فجر و ظهور امام زمان (عج) است. به امید دیدار حضرت مهدی و به امید پیروزی رزمندگان اسلام بر کفر جهانیان.

سلام گرم و صمیمانه من را به تمام قومان و دوستان وآشنایان برسانید.

 

نام: محمد تاریخ تولد: 1339/11/26
نام خانوادگی: ایران منش تاریخ شهادت: 1366/04/03
نام پدر: رمضان محل شهادت: ماووت

وصیت نامه سردار شهید حاج علی اکبر رحمانیان


وصیت نامه سردار شهید حاج علی اکبر رحمانیان

بسم الله الرحمن الرحیم

خداوند تبارک و تعالی مرا از گناهان ببخشاید.

وصیتی ندارم.

وصیتم وصیت شهدای عزیز است.

دوستان عزیزم نیز مرا حلال نمایید.

امروز که این را می نویسم تنها فکرم اینست که فردا در درگاه باری تعالی مورد دو پرسش بزرگ واقع شوم:

1- زیارت کعبه و عدم استفاده

2- گفتن و عمل نکردن

خدایا با لطف و کرم تو به سویت می آیم، هر چند سراپا گناهم.

والسلام

علی اکبر رحمانیان ـ 64/11/20

 

نام: علی اکبر تاریخ تولد: 1340/05/06
نام خانوادگی: رحمانیان کوشککی تاریخ شهادت: 1364/12/27
نام پدر: امرالله محل شهادت: بندر فاو

زندگینامه شهید ابوالفضل اسدزاده


زندگینامه شهید ابوالفضل اسدزاده

شهید در سال سوم آذر ماه 1333 در شهرستان جهرم در خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. دوره ابتدایی در دبستان شاپور و دوره متوسطه در دبیرستان های فردوسی و اسلامی جهرم گذرانید. شهید در دوران های ابتدایی و متوسطه از هوش و ذکاوت سرشاری برخوردار بود؛ به طوری که زبانزد شاگردان و معلمان خود بود. در سال 1352 به استخدام نیروی هوایی ارتش درآمد و به عنوان دانشجوی افسری رادار مشغول به خدمت شد. درپایان دوره، به دلیل کسب رتبه ممتاز به عنوان استاد رادار در مرکز آموزش های هوایی تهران مشغول به خدمت شد و از آنجایی که به ادامه تحصیل علاقه داشت در کنکور سراسری دانشگاه شرکت کرد و در رشته پزشکی قبول شد اما با مخالفت ارتش روبرو گردیدد ولی ناامید نشد و علیرغم نیاز مبرم به وی در تدریس رادار؛ در سال 1355 در رشته خلبانی نیروی هوایی شرکت کرد و پس از قبولی، به عنوان دانشجوی خلبانی ادامه تحصیل داد و پس از گذراندن دوره مقدماتی در همان سال عازم کشور آمریکا گشت. دوره تکمیلی در کشور آمریکا با موفقیت بی نظیری به پایان رساند و کلیه جوایز آن دوره شامل: آکادمی پرواز، پرواز، بهترین افسر و ممتازترین فرد، یکجا به دست آورد که تا آن تاریخ هیچ کدام از دانشجویان ایرانی و آمریکایی چنین امتیازی کسب نکرده بودند (متن درشت روزنامه: اسدزاده جوائز را جاروب کرد) و بنا به گفته شهید، استاد خلبان آمریکایی اش گفته بود اگر روزی من در جنگ با اسدزاده روربرو شوم حتما از مقابل او فرار می کنم.

در رابطه با کسب جوائز، متن کتبی موجود از شهید بدین شرح است:

پرواز با هواپیمایی که تمام آرزوها را به ثمر رسانید بالاخره پس از تلاش های زیاد و کمک خداوندی به آن نتیجه ای که سال ها منتظرش بودم رسیدم امیدوارم که همه به آرزویی که در دل دارند برسند. شب دوشنبه برای من شب فراموش نشدنی هست مورخه 13 آذر سال 1357به آن آرزویی که نهایت افتخار را داشت، رسیدم. در تمام دوران خلبانی که جهت دریافت وینگ خلبانی دوره می دیدیم همیشه فکر می کردم که از همه عقب تر هستم و این فکر باعث کار کردن بیشتر من شد که بالاخره در این روز متوجه شدم که خیر برعکس فکر من همیشه از همه جلوتر بوده ام تا جائیکه رئیس پایگاه (در آمریکا) مرا به اسم شناخت و درخواست پرواز با من کرد. این ها همه لطف خداوندی و دعای شماهاست که انسان سرافراز می گردد. عکس را با جوائز که دریافت کردم در روزنامه انداختند. چهار جایزه ممتاز وجود داشت که یک عدد مربوط به آکادمی پرواز یعنی درس، یک عدد مربوط به پرواز، یک عدد مربوط به بهترین افسر، یک عدد مربوط به کسی است که از همه نظر بهتر است هر کدام از این ها یک نفر می توانست بگیرد. در تاریخ نیروی هوایی آمریکا برای اولین بار تمام این ها متعلق به یک نفر شد و آن من هستم که در عکس دیده می شود.

1357/09/20

***

در سال 1358/03/30 مصادف با پیروزی انقلاب به میهن اسلامی بازگشت و به درخواست کشور آمریکا که از وی خواسته بودند در آمریکا بماند پاسخ منفی داد و علاوه برآن سایر دانشجویانی که در آمریکا بودند و از طرف آمریکا تحریک به ماندن می شدند قانع به بازگشت به ایران نمود و در این مورد کاملا موفق بود و حتی یک نفر باقی نماند. پس از بازگشت به عنوان استاد خلبان در دانشکده هوایی مشغول به خدمت شد. با توجه به قطع رابطه ایران و آمریکا و عدم اعزام دانشجو به آن کشور، وی و جمعی از همکارانش مسئول تشکیل دانشکده خلبانی می شوند و اقدامات اولیه را انجام می دهند و دانشجویان ادامه تحصیل خود را در ایران آغاز می نمایند و یکی از مؤثرترین افراد در ایجاد دانشکده خلبانی جهت پرواز دانشجویان در پادگان قلعه مرغی تهران بود. با شروع جنگ تحمیلی به سبب احساس مسئولیت در پاسداری از میهن اسلامی داوطلب پرواز با هواپیمای جنگی F5 می شود و در سال 1361 در پایگاه دزفول پرواز با هواپیمای جنگی شروع و با موفقیت به پایان می رساند و در همان پایگاه مشغول به خدمت می شود.

شهید علاقه زیادی به شرکت در پروازهای جنگی داشت که با توجه به وجود خلبانان با سابقه پروازی بیشتر و جوان بودن او؛ مسئولین پایگاه با خواسته اش مخالفت می کنند و آنان می گویند شما نباید در پروازهای جنگی شرکت کنید اما شهید اصرار می ورزد و بالاخره فرماندهان خود را قانع به پذیرش شرکت وی در پرواز جنگی می نماید، در سال 1362 عقیدتی سیاسی پایگاه از بین چندین نفر وی را کاندید معاونت نظامی عقیدتی می نماید و از او دعوت می نمایند که به عنوان معاون نظامی در عقیدتی سیاسی مشغول گردد، شهید به شرطی این مسئولیت را می پذیرد که در وحله اول امور پروازی خود را انجام دهد که مورد موافقت قرار می گیرد.

شهید پس از پرواز های مکرر در خاک دشمن و بروز مهارت و شجاعت خود، سرانجام در عملیات والفجر 8 پس از بازگشت از ماموریت مورد اصابت پدافند هوایی دشمن قرار می گیرد و به هواپیما صدمه شدیدی وارد می شود، لیدر وی مکرر از او می خواهد هواپیما را ترک نماید اما او عقیده داشت به هر قیمت شده هواپیما را نجات دهد که علیرغم تلاش زیاد فرصت پیدا نمی کند و در خاک ایران اسلامی در جزیره مینو منطقه فاو به زمین اصابت می کند و بنا به گفته افسر رادار با ندای یا امام زمان (عج) به آرزوی دیرینه خود رسید و ما را برای همیشه در فراق دوری خود چشم انتظار گذاشت.

روحش شاد و یادش گرامی باد.

سردار پا برهنه


سردار پا برهنه

... مادر با آهی که از نهادش برخاست چنین گفت:

گفتند جسد حاج علی اکبر شناخته نمی شود.

گفتم: یک برگ گلی خال مانند پشت کمرش هست، بروید نگاه کنید!

خواهرش گریه کرد و گفت: او که کمر ندارد.

گفتم: اشکالی ندارد. ما که چیزی نداشتیم. امانت خدا بود.

خودش داد و خودش هم گرفت.

او را دادم صدقه ی سر علی اکبر امام حسین (ع).

...

 

منبع: کتاب تماشای باران/ص271

 

نام: علی اکبر تاریخ تولد: 1340/05/06
نام خانوادگی: رحمانیان کوشککی تاریخ شهادت: 1364/12/27
نام پدر: امرالله محل شهادت: بندر فاو

سردار پا برهنه


سردار پا برهنه

... مادر با آهی که از نهادش برخاست چنین گفت:

گفتند جسد حاج علی اکبر شناخته نمی شود.

گفتم: یک برگ گلی خال مانند پشت کمرش هست، بروید نگاه کنید!

خواهرش گریه کرد و گفت: او که کمر ندارد.

گفتم: اشکالی ندارد. ما که چیزی نداشتیم. امانت خدا بود.

خودش داد و خودش هم گرفت.

او را دادم صدقه ی سر علی اکبر امام حسین (ع).

...

 

منبع: کتاب تماشای باران/ص271

 

نام: علی اکبر تاریخ تولد: 1340/05/06
نام خانوادگی: رحمانیان کوشککی تاریخ شهادت: 1364/12/27
نام پدر: امرالله محل شهادت: بندر فاو

سردار عبدالرحمان رحمانیان


احترام به مادر

سه روز بیشتر از ازدواج مون نمی گذشت.

توی زیر زمین خونه ی پدرش هم ساکن بودیم.

یه روز که مادرش داشت توی حیاط رد می شد، از روی خجالت سریع بلند شدم و در اتاق رو بستم.

در این هنگام دیدم که عبدالرحمن با ناراحتی گفت: «بذار مادرم از جلو در اتاق رد بشه، بعد در رو ببند.»

*

همیشه برای پدر و مادرش یه احترام خاص قائل بود.

 

خاطره ای درباره ی سردار شهید عبدالرحمن رحمانیان

 

نام: عبدالرحمن تاریخ تولد: 1342/01/15
نام خانوادگی: رحمانیان تاریخ شهادت: 1365/10/03
نام پدر: عوض علی محل شهادت: خرمشهر

خاطره ای درباره ی شهید سید هادی اخلاقی


درد پا

 

نزدیکای عملیات والفجر 10، موقعی که می خواستیم بریم جبهه، ازش خواستیم که با ما بیاد.

گفت: امتحان دارم. امتحانم که تموم شد، سریع خودم رو بهتون می رسونم.

از دانشجوهای ممتاز بود. خیلی به درسش اهمیت می داد.

تقریبا 5 روز مونده به عملیات به ما ملحق شد.

*

هوا خیلی سرد بود. توی شیار زلم، همین طور که به ستون به پایین می رفتیم اومد کنارم و گفت: پام خیلی اذیتم می کنه.

آخه در عملیات کربلای 5 یه تیر به پاش خورده بود.

بهش گفتم: خوب برو استراحت کن، بعد بیا!

جواب داد: نه! اگه بنشینم روحیه ی بچه ها ضعیف میشه! به خاطره بچه ها که شده این درد رو تحمل می کنم.

تقریبا دو ساعت بعد، در احمدآباد، توی اون بمب بارون هوایی عراقی ها، اون دیگه درد پاهاش رو احساس نکرد.

خاطره ای درباره ی شهید سید هادی اخلاقی

راوی: عزت الله حورنگ


نام: سید هادی تاریخ تولد:

1343/05/11

نام خانوادگی: اخلاقی تاریخ شهادت:

1366/12/25

نام پدر: ماشاالله محل شهادت:

مریوان

خاطره ای درباره ی سردار شهید عبدالرحمن رحمانیان


این نیز بگذرد

با موتور، توی یکی از خیابون های شهر در حال عبور بودیم. راننده موتور عبدالرحمن بود.

بارون چند دقیقه پیش قطع و توی خیابون ها آب زیادی جمع شده بود.

یه دفعه، یه ماشین با سرعت از کنار ما گذشت و سر تا پای ما رو خیس کرد. تمام لباسامون خیس شده بود.

اونقدر عصبانی بودم که شروع کردم به فحش دادن.

انتظار داشتم عبدالرحمن هم عکس العملی نشون بده.

بهش گفتم: «سرعت موتور رو بیشتر کن تا حالشو بگیرم.»

اما او یه ذره هم سرعت موتور رو زیاد نکرد و فقط گفت: «این نیز بگذرد.»

 

خاطره ای درباره ی سردار شهید عبدالرحمن رحمانیان

راوی: صمد زائدالنسل

 

نام: عبدالرحمن تاریخ تولد: 1342/01/15
نام خانوادگی: رحمانیان تاریخ شهادت: 1365/10/03
نام پدر: عوض علی محل شهادت: خرمشهر

خاطره ای درباره ی شهید محمدکاظم خادم پیر


آخرین نگاه

 

یه روز صبح که می خواستم برم اداره، محمدکاظم گفت: «هر وقت خواستی بری اداره، منم همرات میام.»

پرسیدم: «برای چی؟»

جواب داد: «می خوام برم جبهه!»

اولین باری بود که از زبونش چنین حرفی می شنیدم برای همین گفتم: «تو هیچ وقت نمی گفتی می خوام برم، حالا چی شده؟»

جواب داد: «حالا دیگه، گفتن بیاین!»

گفتم: «کی بهت گفته؟ تو که فقط هفت هشت روزه اومدی.»

یه نگاهی بهم کرد و گفت: «نه، باید برم!»

منم هم بحث رو ادامه ندادم؛ پرسیدم: «چند نفرید؟»

جواب داد: «شاید بیشتر از یه مینی بوس پر نشه!»

صبحونه رو که خوردیم، حرکت کردیم.

در این حین که رانندگی می کردم، مرتب زیر چشمی نگاهم می کرد.

به خودم شک کردم! توی دلم گفتم: «خدایا چی شده که این بچه مرتب نگاهم می کنه!»

خوب بالاخره رسیدیم. نزدیک در ورودی سپاه، ماشین رو نگه داشتم.

گفتم: «بابا، من کم کم باید برم اداره.»

از ماشین پیاده شدم اما او پیاده نشد و گفت: «هنوز زوده بری اداره! وقتی مینی بوس اومد، من می رم.»

گفتم: «خوب، برو داخل سپاه» اما باز جواب داد: «نه! من همین جا پهلوی تو می شینم.»

مرتب نگاهم می کردم انگار که می خواست چیزی رو بهم بگه. در اون لحظه آرزو می کردم که سرش رو برگردونه اما او فقط من رو تماشا می کرد.

گفتم: «اِ..! مینی بوس اومد بیرون.»

گفت: «نه! هنوز همه بچه نیومدند.»

گفتم: «بابا، ساعت 9 ربع کمه، من باید برم، دیرمه!»

گفت: «دیشب آقای صادقی خونه بود. می دونه که کار داری.»

پرسیدم: «تو از کجا می دونی؟»

گفت: «از نظر آقای صادقی خبری نیست.»

*

آقای صادقی اون زمان رئیس اداره ی ما بود و مرد بسیار منصف و پاک و دین داری بود و از وضع زندگی ما هم خبر داشت.

*

گفتم: «محمدکاظم، من باید برم.»

گفت: «بیا باهم حرف بزنیم، حالا کجا می خوای بری؟»

با تعجب پرسیدم: «تو هیچ وقت از این جور حرفا نمی زدی، حالا چی شده؟»

جواب داد: «حالا دیگه، دلم می خواد باهات حرف بزنم.»

اون قدر اونجا ایستادیم تا زمانی که راننده مینی بوس بوق زد. آخه می دونست که ما داریم توی ماشین با هم حرف می زنیم.

حالا من برای خداحافظی از ماشین بیرون اومدم اما اون از جاش تکون نمی خوره. توی دلم با خودم می گفتم: «این چرا اینطوری می کنه!؟»

در ماشین رو براش بازم کردم، بلند شد و من هم بوسیدمش.

از ماشین تا پای مینی بوس تقریبا 30 متری بود. همین طور که می رفت، به من هم نگاه می کرد. نمی دونستم چرا دلش نمیاد چشم ازم بر داره!

تا موقعی که رفت توی مینی بوس، من هم نگاهش می کردم و حیرون مونده بودم که با این رفتارهاش چی می خواد به من بگه!؟

*

اون می دونست دیگه برگشتی در کار نیست برای همین اون روز تا می تونست من رو نگاه کرد اما من نه!

هرگز نگاه های اون روزش رو فراموش نخواهم کرد!هرگز!

 

خاطره ای درباره ی شهید محمدکاظم خادم پیر

راوی: پدر شهید

خاطره ای درباره ی شهید حسنعلی پرنیان


کیف

می خواست بره جبهه اما هیچ کیفی توی خونه پیدا نکرد.

به مادرم گفت: «من که کیف ندارم، می خوام برم جبهه! برادرام هم که خونه نیستند.»

مادرم گفت: «ناراحت نباش!»

فورا براش یه کیف آورد. حوله ، چسب و وسایل مورد نیازش رو داخل کیف گذاشت.

دستم مادرم رو بوسید و گفت:«باید دست اینطور مادری رو بوسید که اینقدر آماده هست که ما بریم جبهه!»

مادرم بهش لبخندی زد و گفت: «برو ننه، خدا به همرات.»

*

همه ما تا در ورودی سپاه همراهش رفتیم.کف دست همه بچه ها رو عطر زد و گفت همه صلوات بفرستید.

بعد عازم جبهه شد.

 

خاطره ای درباره ی شهید حسنعلی پرنیان

راوی: خواهر شهید

 

نام: حسنعلی تاریخ تولد: 1328/10/11
نام خانوادگی: پرنیان تاریخ شهادت: 1361/01/02
نام پدر: حاجی بابا محل شهادت: فکه

خاطره ای درباره ی سردار شهید خلیل مطهرنیا


جاذبه

اون رو نمی شناختم.

به محض اینکه منو دید، پرسید: «اینجا مقر تیپ مقر المهدیه؟»

جواب دادم: «بله»

گفت: «هر وقت از این جا رد می شم، باید یه سر به بچه های این تیپ بزنم.»

من که اصلا اون رو نمی شناختم؛ شروع کرد به صحبت کردن!

می گفت: «خیلی دوست دارم با بچه های بسیج و سپاه باشم، به خصوص بچه های این تیپ!»

بعد از این حرفا سراغ خلیل رو ازم گرفت.

*

خلیل رو که دید همدیگر رو بغل کردند و بوسیدند.

*

بعدها فهمیدم اون آقا سرتیپ حسن آبشناسان بود.

اونقدر مجذوب خلیل شده بود که هر وقت از جایی رد می شد که مقر ما بود حتما به خلیل سر می زد.

 

خاطره ای درباره ی سردار شهید خلیل مطهرنیا

 

نام: خلیل تاریخ تولد: 1338/07/21
نام خانوادگی: مطهرنیا تاریخ شهادت: 1365/10/20
نام پدر: برج علی محل شهادت: شلمچه

خاطره ای درباره ی شهید عنایت الله الماسی


مدرسه

بچه که بود، یه کرسی می گذاشت زیر پاش و شروع می کرد به سخنرانی کردن برای خواهرها و برادرش.

از مسائل شرعی براشون می گفت.

*

بزرگ تر که شد، توی مسجد امام حسین (ع) جلسه قرآن می ذاشت.

خیلی دوست داشت روحانی بشه ولی این توفیق رو پیدا نکرد.

آخرش هم شد معلم. توی یکی از روستاهای خنج یا گراش درس می داد.

درباره ی ائمه و انقلاب خیلی صحبت می کرد و این حرفا بالاخره براش شد یه دردسر.

یه روز بعضی از ضد انقلابی ها و متعصبین سنّی، اون رو طوری زدند که منتقلش کردند بیمارستان نمازی.

وقتی رسیدم بالای سرش هنوز بی هوش بود.

ده روز بعد از این اتفاق، از بیمارستان مرخص شد. دکترش گفته بود: «یک ماه باید توی خونه استراحت کنه.»

هنوز یه ماه نشده بود، می گفت: «باید برم جبهه.»

گفتم: «بابا تو که هنوز حالت خوب نشده!»

اما گوشش به این حرفا بدهکار نبود.

ازش خواستم دو سال حقوقش رو بده برا جبهه ولی اونجا نره، باز هم قبول نکرد.

می گفت: «می ترسم جنگ تموم بشه و این توفیق رو از دست بدم.»

رفت جبهه و شهید شد.

*

الان سالهاست که از شهادتش می گذره!

حالا توی همون روستای سنی نشین، یه مدرسه ساختند.

اسمش رو گذاشتن «مدرسه شهید عنایت الله الماسی»

 

خاطره ای درباره ی شهید عنایت الله الماسی

ارسال شده از طرف آقای محسن فاصله به نقل از پدر شهید

 

نام: عنایت الله تاریخ تولد: 1341/03/01
نام خانوادگی: الماسی تاریخ شهادت: 1361/04/23
نام پدر: خداداد محل شهادت: شلمچه

شهید علیرضا فاصله


شاهدان ابدی

برای ساخت خونه از هر جایی که ممکن بود پول قرض گرفته بودم.

حالا کم کم به موعد ازدواجم نزدیک می شدم و دیگه آه در بساط نداشتم.

دلم گرفته بود. رفتم سر قبر شهدای رضوان. حتی وقتی فاتحه می خوندم، از فکر بی پولی بیرون نیومده بودم.

سر قبر شهید علیرضا فاصله که رسیدم، بازهم مورد بی پولی از ذهنم گذشت و کمی بیشتر سر قبرآن عزیز تأمل کردم.

به خونه که رسیدم مادرم دویست هزار تومن بهم داد و گفت: «محمد داداش شهید علیرضا اومد دم در خونه و این پول رو گذاشت برای تو.

قسم هم داده تا زمانی که مشکلت حل نشده، پول رو برنگردونی.

با خودم گفتم: «لعنت بر کسی که به شاهد بودن شهدا شک کنه!»

 

نام: علیرضا تاریخ تولد: 1345/01/01
نام خانوادگی: فاصله جهرمی تاریخ شهادت: 1365/10/19
نام پدر: محمداسماعیل محل شهادت: شلمچه

کرامات شهدا


نیمه شب بود...

نیمه شب بود. داشتیم از طلاییه برمی گشتیم.

شب تاسوعا بود و بچه ها ناراحت بودند، که نمی تونند عزاداری کنند. وسط راه، اتوبوس ایستاد. ما موندیم و یک بیابون برهوت که چیزی جز مین و خمپاره ی عمل نکرده توش نبود. توی اون تاریکی، یه نور

ضعیفی از دور به چشم می خورد. یکی گفت: «بیاین تا نزدیکی این نور سینه زنی کنیم.» به چند دسته تقسیم شدیم و شروع کردیم به عزاداری. به نزدیکی نور که رسیدیم، چندتا چادر دیدیم که چند نفر

اطرافش ایستاده بودند. جلوتر که رفتیم، فهمیدیم که بچه های تفحص هستند. بهِشون سلام کردیم اما اونا فقط مات و مبهوت ما رو نگاه می کردند. اولش فکر کردیم که از دیدن این همه آدم، اونم نصف

شب، توی این بیابون، تعجب کرده اند. چشم های خیسشون رو که دیدیم، فهمیدیم که خبرهایی هست. حالا نوبت ما بود که تعجب کنیم. می خواستیم بدونیم چه خبره که این ها اینطوری اشک می ریزند.

یکیشون با بغض ماجرا رو برامون تعریف کرد:«چند ساعت پیش، جسد سه شهید را پیدا کردیم؛ اشک میریختیم و خدا را شکر می کردیم. می گفتیم قربون امام حسین (ع) بریم که الآن همه دارن براش

عزاداری و سینه زنی می کنند، اما کسی نیست که برای این چندتا شهید عزاداری کنه. چیزی نگذشت که صدای سینه زنی به گوشِمون خورد. اولش فکر کردیم خیالاتی شده ایم، اما وقتی که شما رو

دیدیم که سینه می زنید و به سمت ما میاین ، دوزاریمون افتاد وگرنه توی این بیابون برهوت، توی روز به زور آدم پیدا می شه، چه برسه به شب.»

حرف های مسئول تفحص که تموم شد، ضجه ها بالا گرفت. همه از خود بی خود شدند. یکی زیارت عاشورا می خوند، چند تا از بچه ها از حال رفتند، صدای گریه و زاری همه جا را پر کرده بود.

شب زیبایی بود. شبی عرفانی. شبی که ما لیاقت عزاداری برای یاران امام حسین (ع) را پیدا کرده بودیم

کرامات شهدا


خاک عجیب

سال 74 بود. تازه جسد برادرم رو آورده بودند. برای همین هر روز صبح به گلزار شهدا می رفتم.

یک روز توی گلزار شهدا، کنار قبر برادرم نشسته بودم، مسلم رو دیدم. خیلی مضطرب بود. یه چیزی رو توی دستهاش گرفته بود. انگار بین قبرهای شهدا دنبال چیزی می گشت. تا حالا اینطوری ندیده بودمِش.

با یک قیافه ی آشفته از اینور قبرستان به اونور قبرستان می رفت. رفتم پیشِش، با تعجب بهِش گفتم: «چی شده؟ دنبال چی می گردی؟ می تونم کمکت کنم؟»

گفت: «نه، ممنون! چیزی نیست!»

اما از اونجا که من آدم سمجی هستم، باز سوالم رو تکرار کردم. ولی این بار هم جواب درست و حسابی بهِم نداد.

بالاخره با کلی اصرار، لب باز کرد و گفت: «چند روز پیش در تعطیلات عید با برادرهام رفتیم به جبهه ی جنوب. قبل از اینکه بریم، مادرم با همه اتمام حجت کرد که حق ندارید خاکی رو به نیت تبرک با خودتون بیارید خونه!

آخه مادرم این کار رو به دل می گرفت. ما هم قول دادیم که با خودمون از منطقه خاک نیاریم. چند روز بعد که از منطقه برگشتیم، یه شب مادرم نیمه شب از خواب بیدارمون کرد و گفت که کی با خودش از جنوب خاک آورده؟

ما هم که از همه جا بی خبر بودیم به همدیگه نگاه کردیم و گفتیم: هیچ کس. مادرم با عصبانیت یکبار دیگه حرفش رو تکرار کرد. بالاخره برادر کوچکم با ترس گفت: «من مقداری از خاک شلمچه رو با خودم آوردم خونه!

خیلی برامون عجیب بود که مادرم چطور فهمیده که ما با خودمون خاک آوردیم ، چون که برادرم به هیچ کس درباره ی این کارش چیزی نگفته بود.

مادرم گفت: « وقتی که به خواب رفتم در خواب مردی نورانی رو دیدم که با چفیه صورتش رو پوشانده بود و با عصبانیت به من می گفت: «چرا قسمتی از بدنم رو ازم جدا کردید. من هم از خواب پریدم و شما را صدا زدم.»


خلاصه، قرار شد که من این خاک رو در گلزار شهدا دفن کنم.حالا هم اینجام تا این کار رو انجام بدم.

وقتی حرف مسلم تموم شد، مشتاق شدم تا خاک رو ببینم.

با کلی اصرار خاک رو از مسلم گرفتم و بو کردم. بوی عجیبی داشت. بوی عطر. وقتی به خاک نگاه کردم، خرده استخوان هایی توی خاک دیده می شد. خاک عجیبی بود. خاک واقعاً عجیبی بود...

 

راوی: محمدحسن نورایی فرد

زندگی نامه شهید سید مسعود مروج


شهید سید مسعود مروج

در سال 1343 به جهان معنی لبخند زد. از کودکی با قران ومعارف دینی انس والفت داشت . نمازش را با توجه می خواند واهل ذکر ونیایش بود . علیرغم آنکه در فعالیتهای دینی وتربیتی مدرسه ، پیشتاز بود اما در عرصه علم نیز از چهره های ممتاز بشمار می رفت . می گفت : «بچه ها!باید علم وایمانمان را همراه هم رشد دهیم که به قول امام ، علم بدون تهذیب اصلاًبدرد نمی خورد »او بالاخره عرصه جنگ را میدان عمل به علم خویش یافت وبا کوله باری از اعمال صالح درعصر عاشورای 1362 شمسی به مهمانی سید الشهداء(ع) شتافت .«سید مسعود» در وصیتنامه اش نوشته بود:

«شهادت، نه آرزوی من که آرزوی هر مسلمان واقعی است . شک ندارم که مرگ همه را فرامی گیرد، پسندیده ترآنکه این مرگ برای خدا ودر راه خداباشد . از دوستان می خواهم که دعا کنند شهادتم مورد قبول خداوند باشد. از دانش آموزان عزیز می خواهم که علم وایمانتان را همراه هم رشد دهید تا بواسطه آن خدمت بیشتری به اسلام داشته باشید. از تفرقه بپرهیزید که خواسته دشمن است وحیطه شیطان. هرچه امام جمعه محترم گفت عمل کنید که نماینده امام ، اوست. هوشیار باشید واز او محافظت کنید . . .

احساس می کنم این دنیا دیگر جای من نیست. با همه وداع می کنم ومی خواهم با خدای خود تنها باشم.

خدایا به سوی تومی آیم، مرا در جوار رحمت خود سکنی ده!»

زندگی نامه شهید حمیدرضا یثربی


شهید حمیدرضا یثربی

در سال 1346 پا به ساحت گیتی گذاشت. دبستان طالقانی ومدرسه راهنمایی شرف ، سنگر علم وتزکیه او بود. از کودکی عشق واشتیاق فراوانی به امام حسین (ع) وعاشورا داشت . در مجالس روضه ومرثیه کربلا شرکت می کرد. و آنچنان به امام حسین (ع) واصحاب با وفایش مهر می ورزید که گویی خود را مهیای شهادت در عاشورای آن امام همام می کند.

چندین بار به لحاظ صغر سن مانع از اعزام او به جبهه شدند . ولی او از پا ننشست تا بالاخره رضایت مسئولین را برای حضور در جبهه به دست آورد. با آموزش در پادگان شهید بهشتی جهرم عازم«قصر شیرین»شد وپس از 3ماه به حماسه آفرینان تیپ المهدی (عج) پیوست. آخرین بار که به مرخصی آمد ولوله ای در روح وجانش پدید آمده بود . برای رفتن عجله داشت ومدام در حال ذکر وسلوک بود. بالاخره ظهر روز تاسوعا با اتوبوس کمیته امداد امام که مرکب همیشگی رزمندگان بود ، عازم مقتل خویش شد وبا نثار خونش در عصر عاشورای حضرت سید الشهداء(ع) به ندای امام حسین(ع) لبیک اجابت گفت .

«حمید رضا» در آخرین نامه ای که به یکی از رفقایش نوشته ، چنین می گوید:

« مسئولیت سنگینی که شما دارید یکی هم تقویت جبهه است . . . شما را به نماز وقرآن سفارش می کنم وبه پرهیز دایم از غیبت وگناه فرا می خوانم.»

زندگی نامه شهید غلامعباس کارگرفرد


شهید غلامعباس کارگرفرد

سال 42 در محله علی پهلوان به دنیا آمد . از همان کودکی از هوش وحافظه سرشاری برخوردار بود . بطوریکه در دوران تحصیل به کرات مورد تقدیر معلمان ومربیان خود قرار می گرفت . همیشه دنبال این بود که اگاهی های علمی ودینی خود را زیاد کند وبه همین جهت توجه خود را به جامعه ومسائل اجتماعی معطوف کرده بود. در مجالس دینی خصوصاً محافل عزای شهدای مظلوم کربلا شرکت می کرد وتعزیه گردان مراسم بود. هنوز جای خالی اورا می شود در حسینیه ودر صف سیاه پوشان عاشورایی احساس کرد.

غلامعباس تنها فرزند پسر خانواده بود.اوبیشترین عشق را به امام بخشیده بودوارزوی زیارت امام را به دل داشت . با حسرت ، از سید شهداء وکربلا حرف می زد وهمیشه می گفت : افسوس که جوانان ایران در کربلا نبودند تا حسین فاطمه(س) را یاری کنند. این جان شیفته ، سرانجام در پاسخ به ندای حسین زمان ، آرامش وقرار خود را از دست داد وبی امان به صف مقدم رزم ومجادله با یزیدیان عصر شتافت . پیکر رشید او در عصر عاشورای 1404 هجری به تاسی از علمدار کربلا – که نام مبارک او نیز بر خود داشت – هدف تیغ نااهلان زمین قرار گرفت ودر جنگلهای اطراف میاندوآب به خاک افتاد . در وصیت نامه اش می خوانیم :

«شما را به نماز ونیایش دعوت می کنم . جمعه وجماعت را ترک نکنید وبه ولایت فقیه جنگ زنید»

زندگی نامه شهید محمود زارعیان

شهید محمود زارعیان سال 1341 سال تولد اوبود . در خانواده ای با ایمان وتربیت صحیح اسلامی را فراگرفت . در آموزشگاههای دهبانی وشهید منصور محبوبی ایام تحصیل را سپری کرد. همزمان با جهاد علمی ، از جهاد نظامی نیز غافل نبود ، گروه مقاومت صفین در حسینیه کوی علی پهلوان را بنیان گذاری کرد . خدمت سربازی را در نیروی مقاومت بسیج گذراند وشایستگی شرکت در عملیات رزمندگان را پیداکرد . در والفجر 2و3 حضور داوطلبانه داشت وهمیشه خاطرات خوبی را از جانفشانی رزمندگان در عملیات تعریف می کرد . در اوایل ماه محرم به جهرم آمد وچند روز دیگر به پایان مرخصی اش مانده بود که با گروهی از دوستان خود عازم جبهه شد . یک روز بعد از عاشورا خبر آوردند که «محمود» به دست فتنه گر به شهادت رسیده است . در آخرین یادداشتی که به تاریخ 15/4/1362 خطاب به خانواده اش در پادگان جلدیان نوشته است می خوانیم : « پدرومادر و مادر واهل خانواده! سلام علیکم . انشاءالله همیشه مؤید به تأئیدات الهی باشید . حالا که این جملات را می نویسم نمی دانم چه حالتی به من دست داده است ، غمگینم که لیاقت شهادت ندارم و محزونم که در حق شما پسری نکردم وفقط اسباب ناراحتی تان را فراهم نمودم . من از خداوند درخواست توبه کرده ام ، شما هم مرا ببخشید . بنا نداشتم که با شما اینچنین سخن بگویم وبا همین نامه کار را تمام کنم ، صبر پیشه کنید که خدا صابران را دوست دارم .»

زندگی نامه شهید غلامعباس کارگرفرد


شهید غلامعباس کارگرفرد

سال 42 در محله علی پهلوان به دنیا آمد . از همان کودکی از هوش وحافظه سرشاری برخوردار بود . بطوریکه در دوران تحصیل به کرات مورد تقدیر معلمان ومربیان خود قرار می گرفت . همیشه دنبال این بود که اگاهی های علمی ودینی خود را زیاد کند وبه همین جهت توجه خود را به جامعه ومسائل اجتماعی معطوف کرده بود. در مجالس دینی خصوصاً محافل عزای شهدای مظلوم کربلا شرکت می کرد وتعزیه گردان مراسم بود. هنوز جای خالی اورا می شود در حسینیه ودر صف سیاه پوشان عاشورایی احساس کرد.

غلامعباس تنها فرزند پسر خانواده بود.اوبیشترین عشق را به امام بخشیده بودوارزوی زیارت امام را به دل داشت . با حسرت ، از سید شهداء وکربلا حرف می زد وهمیشه می گفت : افسوس که جوانان ایران در کربلا نبودند تا حسین فاطمه(س) را یاری کنند. این جان شیفته ، سرانجام در پاسخ به ندای حسین زمان ، آرامش وقرار خود را از دست داد وبی امان به صف مقدم رزم ومجادله با یزیدیان عصر شتافت . پیکر رشید او در عصر عاشورای 1404 هجری به تاسی از علمدار کربلا – که نام مبارک او نیز بر خود داشت – هدف تیغ نااهلان زمین قرار گرفت ودر جنگلهای اطراف میاندوآب به خاک افتاد . در وصیت نامه اش می خوانیم :

«شما را به نماز ونیایش دعوت می کنم . جمعه وجماعت را ترک نکنید وبه ولایت فقیه جنگ زنید»

زندگی نامه شهید حمید مقرب


شهید حمید مقرب

در21 شهریور ماه 1347 چشم به جهان معنی گشود. تحصیلات ابتدایی را در مدارس طالقانی وقائم مقام طی کرد ووارد مدرسه راهنمایی شهید منصور محبوبی گردید. دراتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان جهرم فعالیت وتلاش شبانه روزی را از سر گرفت . او مسئول واحد آموزش اتحادیه بود وهمواره مورد سوال ومشورت دانش آموزان بود. در تابستان 61 با راه اندازی اردوی دانش آموزی «تهذیب» شایستگی های پنهان خود را برای پذیرش مسئولیت خطیرتری آشکار ساخت . در24 آبان 61 با شرکت در گردان رزمی دانش آموزی به جبهه شتافت و5 ماه تمام در آنجا ماند . پس از بازگشت از جبهه به سرعت ، عقب ماندگی های تحصیلی خود را جبران کرد ودر اتحادیه انجمن های اسلامی معاون واحد تبلیغات شد . در تابستان 62 اردوی دانش اموزی « اخلاص» را پی ریزی کرد وبا آغاز سال تحصیلی ، مسئولیت تبلیغات دبیرستان خواجه نصیر به عهده اش نهادند. گذشت ، وقار در کردار وگفتار، تقدم جستن در سلام ، دلسوزی نسبت به بیت المال اهتمام به نماز جماعت وذکر وزیارت عاشورا وتوصیه ونصیحت گویی به دوستان از اهم فضیلت های اخلاقی او بود . دوستی های او با شهید « مروج» وداشتن روابط عاطفی واخلاقی با وی زبانزد همه بود وسر انجام نام این دوبرادر دینی ودویار دیرین را در کاروان شهدای عصر عاشورا ثبت کرد وبه بهشت برین فرا خواند . معروف است که «حمید مقرب »دقایقی پیش از شهادت این کلمات را تحریر نموده است :

«خدایا! هیاهوی بهشت را می بینم ، چه غوغایی است! حسین علیه السلام به پیشواز یارانش امده ، چه صحنه ای ، چه شکوهی!

. . . خدایا به محمد(ص) بگو پیروانش حماسه افریدند ، به علی (ع) بگو شیعیانش قیامت به پاکردند ، به حسین (ع) بگو، خوننش در رگها همچنان می جوشد ، بگو از آن خونها سرو روئید ظالمان سروها را بریدند اما باز سروها روئیدن گرفتند.»

زندگی نامه شهید ابراهیم یاعلی


شهید ابراهیم یاعلی

در یک روز بهاری 1347 به زندگی لبخند زد. از اوان کودکی دارای هوش واستعداد فوق العاده ای بود وتمام سالهای دبستان به عنوان دانش آموز نمونه انتخاب می گردید. دوران راهنمایی از پربارترین ایام زندگانی او بود چرا که اندیشه بسیجی در جان وروح او حلول کرده بود . شبانه در خیابان ومحلات وساختمان سپاه به نگهبانی می پرداخت وهمکاری فعالی با شورای محله اسفریز داشت . مدتی نیز با سازمان تبلیغات اسلامی همکاری می کرد ودر روستاهای اطراف از جمله حسین اباد وقراء سیمکان برای تبلیغ شعائراسلامی حضوری همه جانبه داشت. با این همه اشتغال اما از فرایض دینی وشرکت در جمعه وجماعات کوتاهی نمی کرد وروزهای دوشنبه و پنجشنبه روزه می گرفت. «ابراهیم» اولین بار هنگامی که در سال دوم راهنمایی تحصیل می کرد. راهی جبهه شد ومدت 3ماه در منطقه دهلران وتنگه ابوغریب ماند. سفر دومش به جبهه با شرکت در عملیات والفجر 2 آغاز شد که درهمین عملیات از ناحیه سر مجروح شد وبه جهرم بازگشت. عاقبت عصر تاسوعای 1404 زاد توشه سفر را فراهم کرد وبا کاروان اعزامی ، راهی مناطق غرب کشور شد. او نیز همچون دیگر سالکان حسین(ع) اسیر کینه ضد انقلاب گردید ودر عصر عاشورا مظلومانه به شرف شهادت نایل آمد در حالی که در لحظات شهادت دستش را در دست رفیق شفیق حمیدرضا یثربی فشرده بود

زندگی نامه شهید بمانعلی ناصری


شهید بمانعلی ناصری

روستای «جزه» خفر در سال 1346 شمسی با تولد کودکی که نام او را «بمانعلی» نهادند صفا وطراوتی تازه یافت. تحصیلات ابتدایی را در روستای خود ودوران راهنمایی را در باب انار خفر طی کرد. روح بی قرار او در هر جا که بوی خدمت به دین وآئین به مشام می رسید سکون می یافت .

در ایام پیروزی انقلاب از جوانان انقلابی روستا بود ودر شناساندن امام به همسن وسالان خود نقش ارزنده ای ایفا می کرد. با شروع تجاوز دشمن به جبهه شتافت وتا قبل از شهادت چندین بار مجروح ومصدوم شد. آخرین دفعه در حالی که هنوز آثار جراحت در بدن داشت ، قصد بازگشت به جبهه کرد وسرانجام در عصر عاشورای 1362 شمسی در جنگلهای اطراف مهاباد – میاندوآب خلعت شهادت پ.شید.

مادر شهید از آخرین دیدار با فرزندش خاطره ای بدین شرح نقل کرده است :

«آخرین دفعه ای که با بمانعلی همراه بودم عصر یک روز پنجشنبه بود که برای فاتحه به گلزار شهدا رفته بودیم . مردم زیادی به مناسبت شروع ماه محرم به اهل قبور سر می زدند وگل وعود واسپند آورده ، شهدا را زیارت می کردند. بمانعلی این صحنه ها را به دقت تماشا می کرد . ناگهان جمله ای گفت که مرا به فکر فرو برد . گفت: «کاشکی مادر جان! روزی من هم شهید شوم تا با دسته های گل دیدارم بیایی!» گفتم:« مادرجان! خدا هر وقت امانت خودش را بخواهد می طلبد.» آن روز من حرف پسرم را جدی نگرفتم . پانزده روز بعد که خبر شهادت فرزندم را شنیدیم به روح خوداگاه او درود فرستادم.»

شهید اسداله رزمدیده

زندگی نامه شهید اسداله رزمدیده


در دامان فقر واستضعاف چشم به جهان گشود وبه همین طبیعت بود که توانست رنج مستضعفان را حس کند ودر راه آرمان آنان قیام نماید . اول اسفند ماه 1344 به دنیا آمد ونامش را «اسداله» گذاشتند، گرچه بعضی به خواست خود او «نبی الله» خطابش می کردند . به لحاظ رنج و فقری که بر زندگی اش سایه افکنده بود ناچار شد تحصیل را رها کند وبه پیشه قنادی وبنایی روی آورد، با این حال او هرگز از تحصیل کرامات وفضایل اخلاقی باز نماند. عجیب عاشق اهل بیت بود، به کربلا عشق می ورزید ودر ایام اقامه عزای سید الشهداء(ع) در کسوت سقایی به عزاداران حسینی آب می رساند. دوستی عجیبی با ابراهیم یاعلی داشت وبا هم همیشه به جبهه می رفتند. در یکی از نامه هایش آمده است:

«مادر بیاد خودت بیاور که به من گفتی تورا نذر کردم که سقای حسین(ع) باشی . مادر جان روز عاشورا که من نبودم که برای فرزندان حسین (ع) آب ببرم اما اکنون حسین زمان را می توانم یاری کنم که برای لشکریانش آب ببرم. من تار موی عباس هم نمی شوم ولی آرزومی کنم مثل او به شهادت برسم.»

. . . وسرانجام دعای او به آسمان اجابت رسید وبا یار دیرینه اش «ابراهیم یاعلی» به اسمان شهادت بال وپر کشید

شهید کرامت اله اقنایی

زندگی نامه شهید کرامت اله اقنایی


درشهریور1344 درقریه «هورموج» واقع در 30کیلومتری جهرم به دنیا آمد. تاکلاس پنجم ابتدایی درآنجا درس خواند وسپس همراه خانواده اش راهی جهرم شد. آن زمان انقلاب اسلامی درآستانه پیروزی بود. کرامت در تظاهرات مردمی شرکت می کرد وهمواره از فعالان سیاسی بود. درمدرسه راهنمایی شهید رجایی جهرم بسیج مدرسه را تشکیل وتجهیز نمود ودرهمان زمان برای اولین بار درکسوت یک«بسیجی» راهی جبهه جنوب شد ودر حمله«محرم» توفیق حضوریافت . پس از بازگشت از جبهه بعنوان پاسداروظیفه به خدمت سپاه پاسداران درآمد. اودر حین یک دوره اضطراری نظامی درکازرون بر اثر ترکش از ناحیه بازو مجروح شد وحدود 10روز در خانه بستری گردید. زمزمه عملیات والفجر2 به گوش می رسید که مجدداً مهیای شرکت در عملیات شد. درهمین عملیات براثر موج انفجارمصدوم گردید وبه جهرم بازگشت. روح ناآرام او نگذاشت که جانش به رفاه وآسایش خوکند ، لذا در روز 24 مهر1362 بار سفر بست وبا 12 تن از همسفران ، عاقبت در عصر عاشورای همین سال هدف آتش انتقام کینه توزان انقلاب قرار گرفت ومظلومانه درجنگ های مهاباد به شهادت رسید. این عبارت از آخرین یادداشت های اوست:

«من داوطلبانه بعنوان سرباز امام زمان(عج) آمده ام تا با جنایتکاران ستیز کنم. اگر شهادت نصیبم شود افتخار من

کار خالصانه برای خدا


شهید عنایت اله الماسی

بچه که بودیک کرسی می گذاشت توی اتاق روی اون می نشست و برای خواهرها و برادر کوچکتر از خودش سخنرانی می کرد و مسائل شرعی می گفت بزرگتر که شد مربی جلسه قرآن مسجد امام حسین(ع) شد و چند سال همراه با دوستاش به تربیت بچه ها پرداخت،همیشه دوست داشت روحانی بشه ولی این توفیق رو پیدا نکرد آخرش هم معلم شد.توی یکی از روستاهای خنج یا گراش درس می داد، اونقدر از خدا و پیغمبر وائمه وانقلاب گفته بود که بعضی از ضد انقلابها و متعصبین غیر شیعه ریخته بودند سرش و طوری اونو زده بودند که مسئولین محلی مجبور شده بودند به بیمارستان نمازی اعزامش کنند. وقتی من خبر شدم و به اونجا رفتم هنوز بیهوش بود ،ده روز در بیمارستان ماند تا حالش نسبتا خوب شد ولی دکترها گفتند باید یک ماه توی خونه استراحت کنه و کمتر حرف بزنه تا فکش که آسیب دیده بود بهتر بشه. هنوز یک ماه نگذشته بود که تصمیم گرفت به جبهه بره. به اون گفتم : بابا تو هنوز حالت خوب نشده من که پدرت هستم و به گردنت حق دارم بهت میگم دو سال حقوقت رو بده برا جبهه ولی خودت نرو.گفت بابا میترسم جنگ تموم بشه و من توفیق شرکت در این جهاد را پیدا نکنم. رفت و شهید شد. حالا توی اون روستای سنی نشین که من حتی نام و جایش رو درست نمیدونم وهیچ دوست و آشنایی هم اونجا ندارم مدرسه ای ساخته اند و اسمش رو گذاشتند "مدرسه شهید عنایت اله الماسی"خدا اینجوری به کار خالصانه برای خودش جواب میده.

شب قبل از رفتنش به جبهه یکی از دوستای شیرازیش که وابسته به بیت شهید دستغیب بود میهمانش بود. اون روزها پسر دیگرم کرامت معلم روستا بود و خونه اش که روبروی خونه ما هست خالی باقی مونده بود. عنایت و دوستش شب اونجا خوابیدند . صبح من براشون صبحونه بردم .وقتی داشتند چای می خوردند قند رو که توی دهانشون میگذاشتند میگفتند این شربت شهادته، انگار که میدونند به همین زودی ها شهید میشند.بعد از خوردن صبحونه از من خداحافظی کردند و عازم جبهه شدند.

یک روز وقتی از جبهه برام زنگ زد بهش گفتم بابا ماه رمضان نزدیکه، خوزستان هم هوا خیلی گرمه بیا جهرم روزه بگیر بعد از ماه رمضان هم اگر دوست داشتی برگرد برو جبهه. گفت بابا همینجا هم میشه روزه گرفت.

اکثر خونواده های شهدا از کارهای بچه هاشون بی خبر بودند اونها اونقدر خالصانه برای خدا کار میکردند که حتی ما هم خبر نمیشدیم.در باره خیلی از زحمات و کارهایی که انجام داده بودند ما بعدها از زبان دوستانشون می شنیدیم. شهید ما حتی یک عکس هم توی جبهه نگرفته می گفتند هر وقت قرار بود عکسی گر فته بشه اصلا نمی ایستاده، میرفته، اصلا اهل این حرفها نبوده همین قدر از حضور رو هم ریا میدونسته.

من انتظار دارم بسیجی ها و بچه مسجدی ها یاد این همرزمای شهیدشون رو فراموش نکنند درسته که اونها خالصانه کار کردند ولی وظیفه ما هست که اینجور کار کردن رو با گفتن خاطرات شهدا تبلیغ کنیم.

به نقل از پدر شهید الماسی 25/10/1389

ثابت قدم


یکی دو ماه از شروع جلسه قران شبهای جمعه مسجد امام حسین جهرم می گذشت. من قرآنم را از خانه همراه آورده بودم و منتظر شروع جلسه بودم که برای اولین بار او را دیدم .جلسه شروع شد ولی او قرآن نداشت . گفتم "برادر بیا کنار من بنشین " او با خوشحا لی کنارم نشست و با علاقه ای خاص تا انتهای جلسه به گوش دادن ادامه داد.آخر جلسه به من گفت: برادر اسم من مهدی رحمانیان است من از کلمه " برادر" که به من گفتی خیلی خوشم اومد دلم میخواد همیشه در این جلسات بیام و با برادرهام باشم.

او در این گفته خود ثابت قدم ماند و از آن به بعد مسجدی و بسیجی و رزمنده شد و در نهایت به لقای یار رسید

وفای به عهد


هادی کشکویی تعریف می کرد قبل از عملیات بیت المقدس۷ چشمم به ساعت مچی شهید محمد روغنی افتاد و به شوخی گفتم :محمد تو که توی این عملیات داری شهید میشی ، این ساعتو به عنوان یاد بود بده به من . گفت : اگه شهید شدم حتما بهت میدم. خندیدم و گفتم قول میدی ؟ گفت قول میدم.

عملیات به صورت ضربه زدن به دشمن بود و ما سریع عقب نشینی کردیم وخسته و مانده به صورت متفرق به عقب بر میگشتیم. یکباره متوجه دستی شدم که به کمرم خورد و پاترولی که پر از جنازه شهدا به عقب برمیگشت و انگار بر اثر عجله بچه ها دست یکی از شهدا بیرون از ماشین مانده بود و اون دست بود که به کمرم خورد و چیزی به زمین افتاد دقت که کردم دیدم یه ساعت مچی است که کاملا شبیه ساعت محمد است اونو برداشتم و به دستم بستم با خودم گفتم ماشین گردان خودمان است بعدا صاحبشو پیدا میکنم و تحویل میدم. به مقر که رسیدیم بچه ها گفتند محمد شهید شده و خودشان جنازه او ن رو توی پاترول گذاشته اند .

یل


کرامت زودتر از موعد به دنیا آمد.اونقدر ریز بود که تا ده روزگی چشماش باز نمیشد، هر چه هم میل میزدیم افاقه نمیکرد. روز دهم با چند تا اززنهای قوم وخویش اونو برداشتیم رفتیم زیارت امامزاده حسین .موقع زیارت به آقا عرض کردم :" آقا یا چشمای این بچه رو باز کن و اونو بزرگ کن یا اونو نمی خوام" بعد قنداقه بچه رو گذاشتم گوشه حرم و شروع کردم به نمازخواندن و دعا کردن. نیم ساعتی گذشت به سراغ بچه رفتم و از تعجب جیغی زدم که همه زنها دورم جمع شدند . عقرب سیاه بزرگی روی صورت بچه بود. عده ای خواستند عقربو از بچه دور کنند ولی من نگذاشتم گفتم : هر چه خدا بخواد همون میشه، من خودم چند دقیقه پیش دعا کرده ام، اگه عمری داشته باشه که عقرب اونو نمیزنه. چند دقیقه با اضطراب گذشت و عقرب آروم از روی صورت و قنداقه بچه پایین اومد و به سمت بیرون حرم حرکت کرد عده ای از زنها خواستند اونو بکشند ولی من مانع شدم.روز بعد بچه چشم وا کرد و به سرعت شروع به رشد نمود اونقدر سریع که گاهی میترسیدم چشم زخم بخوره. ده دوازده ساله که شد تنش به اندازه یه مرد بالغ شده بود طوری که اون باباشو ترک دوچرخه می نشوند ورکاب میزد. گویا خدا این بچه رو از اول برا خودش میخواست. بچه ام موقع شهادت یلی شده بود .( نقل از مادر شهید کرامت اله مسروری)

تشک پر قو


شهید ساسان صابراواخر دی ماه 66، گردان ابوذر از لشکر المهدی در خط دفاعی شلمچه مستقر شده بود. گروهان یکم که من هم عضوی از آن بودم در محلی به نام انگشتی انجام وظیفه میکرد . شب سردی بود و من نوبت نگهبانی را به مدت دو ساعت بر عهده داشتم . ساعت دو نیمه شب پستم را تحویل دادم و برای استراحت وارد سنگر تنگ و تاریک سوله ای شدم . یک لحظه نگاهم به چهره همسنگرم ساسان صابر افتاد که با آرامش تمام توی اون سر و صدای خمپاره ها و تیربارها و اذیت و آزار پشه ها ی خاکی خوابیده بود. به یکی از دوستان که بیدار بود گفتم: «اینو باش، انگار توی تشک پر قو خوابیده!"

دو ماه بعد عملیات والفجر 10 در منطقه خورمال و حلبچه انجام شد در این عملیات ماموریت گردان ابوذر ادامه عملیات و پشتیبانی گردانهای عملیاتی خط شکن بود. عصر روز بیست و چهارم اسفند 66 با ماشین به قله ملخور منتقل شدیم. از قله سرازیر شده و شب هنگام به تنگه زلم رسیدیم شب بسیار سردی بود و اکثر بچه های گردان نتوانستند استراحت کنند. ساعت 4 صبح دستور حرکت داده شد و به طرف پایین دره به راه افتادیم . از پاسگاه مرزی عراق که چند ساعت قبل فتح شده بود گذشتیم و به ده احمد آوا در دامنه کوه رسیدیم . تازه دستور آزاد باش و استراحت کوتاه داده شده بود که هواپیماهای تک موتوره عراقی پیدایشان شد و شروع به موشک باران و بمباران نیروهای ما کردند. هر کس هر کجا بود روی زمین ، داخل یک گودال کوچک، یا کنار یک سنگ دراز کشید ولی تعدادی از همرزمان مجبور شده بودند روی آسفالت جاده بخوابند .بعد از اتمام بمباران و رفتن هواپیماهای عراقی دستور عقب نشینی سریع به سمت کوه و موضع گیری در پاسگاه عراقی صادر شد.با عجله توی جاده می دویدم که بار دگر چشمم به چهره ی معصومش افتاد ، کنار جاده افتاده بود.غرق در خون و با همان آرامش ،باز هم انگار در تشک پر قو به خواب رفته است. یادش گرامی.

بزرگ اما متواضع


شهریور ۱۳۶۴شهید عبدالرحمن رحمانیانبا تعدادي از دانش آموزان بسيجي جهرم به منظور بازديد از مناطق جنگي به خرمشهر رفته بوديم و يك شب در مسجد جامع آنجا مانديم .اذان صبح همه براي اداي نماز در كنار وضو خانه مسجد صف كشيده بوديم غافل از اينكه آبي در لوله ها وجود ندارد عده اي هم در دستشوييها گير كرده بودند ناگهان متوجه شديم فردي از بيرون مسجد دو دبه بيست ليتري آب را به سختي حمل ميكند و به طرف ما مي آيد در آن تاريكي صبحگاهي متوجه چهره او نشديم و بعضي از بچه ها هم با اين خيال كه او مسوول آوردن آب بوده و در اين كار كوتاهي كرده است به او پرخاش كردند ولي او صحبتي نكرد و باز براي آوردن آب بيرون رفت اين دفعه وقتي باز گشت چون هوا روشنتر شده بود همه از ديدنش شرمنده شديم شهيد عبدالرحمان رحمانيان فرمانده گردان ابوذر جهرم بود كه برايمان آب مياورد.

شجاعت


شهید مجتبی رحمانیانبیست و هشتم اسفند 1366بر روی تپه ای از مناطق اطراف شهرهای حلبچه و خرمال مستقر بودیم و گروهانهای مختلف گردان ابوذر به نوبت ماموریت پاکسازی مناطق اطراف را به عهده می گرفتند. در سنگر خوابیده بودم که با صدای هیاهو و الله اکبر بچه ها از خواب بیدار شدم وقتی بیرون آمدم متوجه شدم جمشید روایی که تقریبا به زبان عربی مسلط بود دارد برای تعداد زیادی از اسرای عراقی که همگی با اسحه و مهمات دستگیر شده بودند مطالبی می گوید و به شهید مجتبی رحمانیان ویکی دیگر از بچه های کوتاه قد اشاره می کند .یک باره افسر ارشد گروه اسرا با دو دست بر سر خودش کوبید و زار زار گریه کرد .بچه ها به جمشید گفتند : به او چه گفتی که اینقدر ناراحت شد؟ جمشید گفت : به اونا گفتم همه شما توسط همین دو تا بچه چهارده پانزده ساله اسیر شده اید

توکل بر خدا


شهید مجتبی رحماناناول فروردین ماه 1367بعد از عملیات والفجر 10 وقتی توی تویوتا در کنار شهید مجتبی رحمانیان نشسته بودم و از ارتفاعات ملخور به سمت مریوان می رفتیم به یاد مطلب عجیبی افتادم و از اون شهید بزرگوار پرسیدم "مجتبی چند روز قبل که برای پاکسازی مناطق اطراف حلبچه رفته بودید شما دو نفر با این قد کوچکتان چطور یه گروهان را با اون همه امکانات و اسلحه و مهمات اسیر کردید؟ اصلا به اونها چی گفتید؟" گفت والله چی بگم ما که عربی بلد نبودیم فقط به خدا توکل کردیم و گفتیم"ایهاالاخوان یدان فوقان" بعدا فهمیدیم باید میگفتیم "ارفع ایدیکم".

غیرتمند


شهید حاج علی اکبر رحمانیانحاج مسعود سرور ضمن تعریف خاطراتش از سرداران جنگ می گفت : سال 1362 یا 63 اسراییل به لبنان حمله کرد وتا بیروت پیشروی نمود . ما اون زمان در اردوگاه آموزشی تیپ المهدی که معروف به اردوگاه 35 بود در حال فراگیری فنون نظامی بودیم . شهید حاج اکبر رحمانیان چادری در 35 داشت و به سختی در تدارک آماده کردن بچه ها بود . گاهی اوقات ما به اون چادر سر میزدیم و بعضی مواقع ناهار یا شام را همانجا می خوردیم . توی چادر یک تلویزیون قدیمی سیاه و سفید بود و حاج اکبر عادت داشت اخبار را از طریق اون دنبال کند. یک روز سر ساعت دو عصر سفره را پهن کرده بودیم و می خواستیم ناهار بخوریم که اخبار نیمروزی صحنه هایی از حضور سربازان اسرائیلی را در لبنان پخش کرد . در اون گزارش خبری صحنه ای بود که یک سرباز اسرئیلی به یک پیرزن مسلمان لبنانی سیلی می زد. به محض مشاهده این صحنه ، حاج علی اکبر اولین لقمه را کنار گذاشت از سر سفره ناهار بلند شد و به گوشه چادر رفت ، دستش را به سر گرفت و های های گریه کرد. حاجی اون روز ناهار نخورد شام هم نخورد و تا سه روز به غذا لب نزد می گفت : ما زنده باشیم و یک کافر به ناموس ما توهین کند. مرگ ما بهتر است از اینکه این صحنه ها را ببینیم.

افسانه های جنگ


دلسوز جوانان

شهید حاج اکبر رحمانیانشهید خلیل مطهرنیاآقای حسن رحمانیان پسر عمو و یار دیرین حاج اکبررحمانیان می گفت : من و جلیل مطهر نیا در منطقه دارخوین در خدمت رزمندگان بودیم. یک شب ساعت دوازده نیمه شب که خسته از ماموریتهای محوله برگشته بودیم ، مقدار زیادی پماد معروف به پماد سنگر به تن خودمان مالیدیم تا از شر پشه ها در امان باشیم و بتوانیم چند ساعتی استراحت کنیم. به محض اینکه چشمانمان سنگین شد پیکی از فرماندهی ما را صدا زد و گفت شما دو نفر سریع خودتان را به سنگر فرماندهی برسانید حاج اکبر و خلیل مطهرنیا با شما کار دارند. فورا آماده شدیم و به آنجا رفتیم . در سنگر فرماندهی حاج اکبر و خلیل منتظر ما بودند و زود به سر اصل قضیه رفتند . موضوع ازاین قرار بود که به آنها خبر داده بودند پنج نفر از بچه بسیجی های دانش آموز جهرمی باب مراوده را با افراد ناباب باز کرده و با آنها رفت و آمد می کنند . حاج اکبر به من گفت : امشب همینجا بخواب صبح زود با شما کار دارم .جلیل هم مامور شد برای هر پنج نفر از اون بچه ها از طرف حاج اکبر و خلیل بصورت جداگانه نامه بنویسد و از آنها بخواهد دست از اینگونه رفت و آمدها بردارند .جلیل تا دیر وقت نشست و نامه ها را آماده کرد . بعد از نماز صبح خود حاج اکبر با ماشین فرماندهی مرا به اهواز رساند ، برایم بلیط اتوبوس به مقصد جهرم گرفت و به دستم داد و گفت : به جهرم برو این پنج نفر را پیدا کن نامه ها را به آنها بده و جواب نامه ها را بگیر و بیاور، هیچ تاخیری هم در این کار نکن.

بعد از 13 -14 ساعت به جهرم رسیدم و فورا به سراغ تک تک بچه ها رفتم ، نامه ها را رساندم و پیغام حاجی را به آنها دادم . چهار نفراز آنها جواب نامه را دادند و گفتند ما خودمان هم به اهواز می آییم و حضورا خدمت حاجی می رسیم .آنها به قولشان عمل کردند و عاقبت به خیر شدند ولی نفر پنجم بی اعتنایی کرد وبعدها در دام اعتیاد و دزدی و خلاف افتاد و عاقبت به شر شد.می خواهم بگویم این دو شهید چقدر برای هدایت جوانان کوشش و دلسوزی می کردند.

ایثار


فرمانده ی گردان ابوذر در عملیات والفجر هشت می گفت : نرسیده به خاکریز دشمن و در میان میدان مین زمینگیر شدیم . عراقی ها متوجه وجود نیروهای خودی شده بودند .تیربارها و دوشیکاهها شروع به کار کردند و بچه ها را حسابی زیر آتش خودشان گرفتند .از آسمان و زمین گلوله می بارید. اگر به همین نحو پیش می رفت علاوه بر اینکه تعداد زیادی تلفات می دادیم، ماموریت ما هم انجام نمی شد و خط دشمن نمی شکست که در آن صورت واحدهای دو طرف ما به خطر می افتادند و احتمال محاصره شدن آنها بود .به بچه های اطرافم گفتم : یکی با ید فدا شود وبچه ها به خط بزنند وگرنه همه زحمتهایمان به هدر میرود.

 

هنوز حرفم تمام نشده بود که دیدم یکی بلند شد وبه سرعت به طرف دشمن رفت . . تیرهایی که به اطرافش می خورند گل ولای را پراکنده می کردند و من فقط می توانستم سروگردن او را ببینم .پرسیدم کی بود که رفت؟ بچه ها گفتند : "قدرت" است .

به هیچ وجه نمی خواستم اوبرود . یکی از نیروهای زرنگ گردان بود و ما خیلی به او احتیاج داشتیم ولی او ایثار کرد و رفت. با این کار" قدرت" تمرکز آتش دشمن به سمت او متوجه شد و ما توانستیم ازجا بلند شده و به خط بزنیم .به جرأت می گویم که پیروزی ما در آن لحظه، مرهون شجاعت شهید بزرگوار "قدرت اله رحمانیان" بود

حق مردم


زمستان سردی بود ، رو به شمال بودن منزل ما هم مزید علت شده بود تا خانواده ما طعم سرما را بیشتر حس کنند.سالهای دهه شصت، به علت کمبود امکانات ناشی از جنگ ، همه چیز کارتی و کوپنی بود نفت هم یکی از اجناسی بود که بصورت سهمیه ای بین مردم تقسیم می شد. هر ماه مسئول توزیع نفت با وانت مخزن دارش به کوچه های تنگ محله ما سر میزد ، کارتها را می گرفت و پس از مهر و امضا کردن قسمتی از کارت که مخصوص همان ماه بود، درازای هر نفر از اعضای خانوار یک یا دو حلب بیست لیتری نفت سفید می داد .ولی این مقدار کفاف مصارف روزمره که شامل تنظیم دمای خانه و گاهی اوقات پخت و پز و گرم کردن آب حمام هم می شد نمی داد بنابراین بعضی از همسایه ها شروع به تقلب کردند. اونها قسمت نوشته شده کارت را با صابون پاک می کردند و به بهانه اینکه موقع تقسیم نفت ماه گذشته در منزل حضور نداشته اند ، یک بار دیگر سهمیه نفت خود را از مرد ساده دل نفت فروش می گرفتند. از شما چه پنهان من هم که اون روزها پسر بچه ده ساله ای بیشتر نبودم بعد از دیدن این موضوع به فکر تقلب افتادم و قضیه را با خواهرهای بزرگتر م در میان گذاشتم غافل از اینکه برادرم هم دارد این مطلب را می شنود ، محمد رضا گرچه فقط دو سال از من بزرگتر بود ولی خیلی تقید داشت . او بعد از شنیدن این مطلب ، حسابی به هم ریخت و با من و خواهرها دعوا کرد. معتقد بود حق ما از نفت سفید همان مقدار است که به ما می دهند و بقیه مربوط به بیت المال مسلمین و سایر مردم است و اگر ما در اینجا با حقه و کلک نفت بیشتری بگیریم ممکن است در جای دیگر به همان اندازه کمبود ایجاد شده و شخص نیازمندی از حقش محروم شود.خلاصه بگویم آن قدر در گوش ما خواند که از آن کار منصرف شدیم و از فکر گرفتن نفت اضافی بیرون آمدیم.(نقل از برادر شهید محمد رضا رحمانیان)

اخلاص عمل


زنگ در حیاط که زده شد به سرعت به سمت در دویدم . در را که باز کردم چشمم به ابراهیم افتاد که بعد از چند ماه از جبهه برگشته بود. با خوشحالی کیف مسافرتی را از او گرفتم و یک راست به اتاق انباری بردم احوال پرسیهای اولیه که تمام شد و ابراهیم از خستگی سفر خوابش برد من نتوانستم جلو کنجکاوی بچگانه خودم را بگیرم و آرام به سراغ کیفش رفتم تا ببینم از آن پوکه های فشنگی که دوست داشتم و چند بار موقع تماس تلفنی سفارش آوردنش را کرده بودم برایم آورده یا نه؟ هرچه گشتم پوکه ای پیدا نشد ولی چند برگ که روی آنها آرم یکی از بیمارستانهای اهواز داشت را پیدا کردم و فورا به مادر و خواهرها و برادر بزرگترم نشان دادم . همگی نگران موضوع شده بودند. بار دیگر خاطره برادر شهیدم و بستری شدنهای مکرر و بی خبر او بعد از عملیاتها برای همه تداعی شده بود . از خواب که بیدار شد مادر و برادرم با اصرار زیاد از او خواستند که حقیقت قضیه این برگه ها را بگوید ولی او چیزی بروز نمی داد و می گفت : مورد خاصی نبوده، من فقط کمی مجروح شدم که الحمدلله به خیر گذشت حالا هم که از بیمارستان مرخص شده ام و ده روز پیش شما هستم. اما مادرم قانع نشد و تمام این ده روز مواظب حرکات ابراهیم بود . ما می دیدیم که موقع خواب اصلا به پشت نمی خوابد و هنگام نشستن راحت نیست و مرتبا جابجا میشود. روز آخر مرخصی بالاخره گریه ها و قسم دادن های مادر اثر کرد و ابراهیم فقط به شرط اینکه مانع بازگشت او به جبهه نشوند اجازه داد مادرم کمرش را ببیند. مادرم بعدا گفت : تمام کمر و باسن بچه ام سوخته بود و این بچه در این مدت به ما چیزی نمی گفت.(به نقل از برادر شهید ابراهیم نجاتی)

پهلوان علی


علی واقعا مرد بود، یک جور غیرت ذاتی در این جوان بود که آدم را به خودش جذب می کرد .یک روز توی سنگرمان در اردوگاه 35 کیلومتری نشسته بودیم که از طرف فرماندهی خبر دادند عراقی ها یکی از سنگرهای انبار مهمات گردان را زده اند و موج انفجارممکن است به بقیه انبارها برسد و آنها را نابود کند.خیلی زود خودمان را به نزدیک محل حادثه رساندیم . ولی مگر می شد جلو رفت ! انفجار مهمات به قدری شدید بود که نزدیک شدن به پانصد متری انبار هم خطرناک بود چه رسد به اینکه بخواهیم مواد منفجره سایر انبارها را هم تخلیه کنیم . در این اوضاع و احوال یک دفعه علی برای این کار داوطلب شد و به بچه ها گفت : یادتون رفته ما چقدر در مضیقه هستیم ؟ مگر اینها همان مهماتی نیستند که ما با زحمت اونها را توی فتح خرمشهر به دست آوردیم ؟ من که میرم جلو ، توکل بر خدا . علی که حرکت کرد غیرت بچه ها هم به جوش آمد و همگی به کمکش رفتند و به سرعت انبارها را تخلیه کردند وباقی مهمات را به جای امن تری منتقل نمودند.(به نقل ازیکی از همرزمان شهید علی ترابفرد)

شب عملیات ... هنگام تسخیر خط اول دشمن در میدان مین آنها زمینگیر شده بودیم. شدت نور منورهای عراقی ها مانع پیشرویمان شده بود از طرف دیگر چند تن از رزمندگان هم بر اثر برخورد با مین شهید یا مجروح شده بودند .در آن میان صدای ناله ای توجه ما را به خود جلب کرد . وقتی دقت کردیم متوجه یکی از رزمندگان واحدهای عمل کننده قبل از خودمان شدیم که حدود شصت هفتاد متر جلو تر و درست وسط میدان مین افتاده بود. پای آن عزیز رزمنده در اثر برخورد با مین قطع شده بود و به شدت خونریزی می کرد ولی کاری از دست ما بر نمی آمد چون اگر کسی به طرف او می رفت ممکن بود خودش هم بر روی مینها رفته وگرفتار شود .چند دقیقه گذشت و کسی به او کمکی نکرد راستش خیلی جرات می خواست که کسی خارج از معبر در میدان مین و زیر آن همه تیر و خمپاره به سمت جلو برود و زخم او را ببندد ولی این بار هم علی داوطلب شد و گفت طاقت تحمل درد کشیدن این مجروح را ندارم و با یک یا علی ،سینه خیز به سمت رزمنده مجروح رفت . هر لحظه منتظر انفجار یک مین و شهادت علی بودیم ولی خوشبختانه او سلامت رسید ، زخم پای مجروح را با یک باند بست ، او را بر پشت خودش گرفت و به سمت عقب برگشت و در نهایت آن رزمنده مجروح را به امدادگران تحویل داد. (به نقل ازیکی از همرزمان شهید علی ترابفرد)

بعد از عملیات...وقتی توی اتوبوس کنار برادر بزرگترم شهید علی نشسته بودم واز اهواز به جهرم باز می گشتیم , علی رو به من کرد و گفت : حالا که ما بعد از عملیات داریم به شهرمان برمی گردیم بخاطر جهادی که در راه خدا کرده ایم انشاالله خداوند گناهان ما را بخشیده و ما پاک شده ایم . بیا به هم قول بدهیم که این پاکی را نگه داریم و دیگر گرد گناه نگردیم و زحمات خودمان را به هدر ندهیم. او چندی بعد همان طور که میخواست پاک از این دیار خاکی پر کشید و به شرف شهادت نایل شد.ما ماندیم و هزاران حسرت و آه.( به نقل از حاج محمد ترابفرد)

ما زنده ایم


خبر شهادت محمود اميري در عمليات رمضان براي من كه اون وقتها كودكي 11 ساله بيشتر نبودم و اين معلم قرآن جلسات مسجد امام حسين (ع) جهرم را مانند برادر بزرگتر دوست داشتم بسيار تكان دهنده بود به طوري كه شب و روز در فراق آن شهيد بزرگوار گريه و بي تابي ميكردم.

يكي از اون شبها در خواب محمود را ديدم كه لباس بسيارزيبايي پوشيده و عطر خوشبويي زده بود.دست مرا گرفت و گفت بيا با هم پرواز كنيم. دوست داري چند جاي خوب كه تا حالا نديدي نشانت بدهم ؟ من كه در عالم خواب هم هنوز بياد داشتم كه او شهيد شده گفتم ولي تو كه شهيد شده اي! مرده اي. خنديد و ما در آسمانها پرواز كرديم تا به يك آبشار بزرگ رسيديم .گفت اين آبشار نياگارا است .باز رفتيم گفت اين قله اورست است، اين قله كليمانجارو است و...وبالاخره پس از سياحت بسيار فرود آمديم و او به من گفت: ديدي بهت گفتم ما زنده ايم! تو اينقدر ناراحت نباش جاي ما خيلي از جاي شما بهتر است.

 

صبح كه از خواب بيدار شدم هيچ اثري از ناراحتي در خود احساس نميكردم و اين باعث تعجب خانواده و بخصوص مادرم شده بود.

کلاس درس


به غیر از دو ساعت کلاس شنبه ، دوشنبه ها یک هفته در میان هم کلاس فیزیک داشتیم و آقای غضنفری دبیر دوست داشتنی و مهربان فیزیک آنقدر زیبا تدریس میکرد و با بچه ها خودمانی بود که برای کلاسش لحظه شماری می کردیم . کلاس شیرین فیزیک یکی از معدود کلاسهایی بود که ما میتوانستیم به شرط درس خواندن ، هر چه قدر دلمان می خواست شیطنت کنیم ، بالا و پایین بپریم و از سر و دوش همدیگر بالا برویم.از میان بچه های کلاس، مهدی از همه بیشتر شیطنت می کرد و دست همه ما را از پشت بسته بود و به قول معروف استاد آزار و اذیت بود.یک روز وقتی آقای غضنفری وارد کلاس شد متوجه پنکه سقفی شد که با هر چرخش دو نوع تاب دیگر هم می خورد و هر کدام از پره هایش به سمتی خم شده بود.مدتی خیره به پنکه نگاه کرد و گفت : من تعجب میکنم کدام یک از شما اساتید چنین پنکه ای را اختراع فرموده اید دست مریزاد. بفرمایید اولا کی این اختراع قرن را انجام داده، ثانیا چطور چنین زحمتی را متقبل شده؟بچه ها هر کدام چیزی گفتند . یکی گفت : آقا خواهش میکنیم این که قابل شما رو نداره.دیگری گفت : آقا ما رو دست کم گرفتی؟ سومی گفت : کلاس فیزیک هست و صد عیب شرعی. و....در آخر هم انگشت اتهام همه بچه ها طبق معمول به سمت استاد اعظم ، آقا مهدی دراز شد.آقای غضنفری گفت : به به استاد عزیز و مخترع گرامی چه عجب ! باز چشم ما به جمال حضرتعالی روشن شد.مهدی هم کم نیاورد و گفت : خواهش می کنم ، خوبی از خودتان است ما استادی مثل شما داریم. آقای غضنفری با لبخند گفت : خب استاد عزیز امروز شما باید به خاطر این دسته گلی که به آب دادید تمام مسائل درس آینه ها و عدسی ها را پای تخته سیاه حل بفرمایید. مهدی هم جواب داد ای به چشم! و مثل یک دبیر کارکشته تا آخرین مسئله را حل کرد و برای هر مسئله ای هم توضیح مفصلی داد.آقای غضنفری که کم آورده بود وهاج و واج به مهدی نگاه میکرد یک مرتبه گفت :" آفرین پسر، آفرین. دانش آموز اگر می خواد شیطنت هم بکنه باید مثل این آقا مهدی باشه ، از شما انتظار دارم مثل آقا مهدی باشید و اونو الگوی خودتان توی زندگی قرار بدهید، تشویقش کنید.صدای کف زدن و سوت بچه ها که بلند شد زنگ پایان کلاس هم خورد و ما با سر و صدای زیاد به سمت حیاط دبیرستان رفتیم.

دوهفته بعد که موعد کلاس فیزیک فرا رسید وقتی آقای غضنفری بار دیگر به کلاس ما آمد از ساکت بودن بچه ها تعجب کرد ولی تا خواست حرفی بزند متوجه عکسی شد که گوشه کلاس در میان قاب گلی گذاشته شده بود و زیر آن نوشته بود "شهید مهدی محبوبی فرد". بعد از یک سکوت طولانی آهی کشید و گفت: بچه ها هفته قبل به شما گفتم مثل مهدی باشید الان هم میگویم مثل مهدی مرد باشید هم درس بخوانید هم مردانه از شرفتان دفاع کنید.